بریدههایی از کتاب قرص های کاغذی شهر سنگی
۳٫۸
(۳۶)
خودمانیم دلم عوض شدی،
🐺😎🙂
تو بزرگی جا نمیگیری به زیر پایشان..
🐺😎🙂
لبخندت را باور نمیکنم، تو هم زمستان را باور نکن...
🐺😎🙂
چه گفته دریا به گوش صدف که سالیان است ورد میکند هنوز؟!
🐺😎🙂
اینها دروغ را به صداقت ترجیح میدهند...
غرور را بهپای اقتدار میگذارند، خودشیفتگی را بهپای اعتمادبهنفس! این مردم پس از هر باران عاشقانه به انتظار رنگینکماناند، دستشان به آسمان نمیرسد، اما یک آسمان را از قناری دریغ میکنند، مگر نمیبینی قفسهای تنگ و تاریکشان
ارمین عبدلی
ای غریبه کجای این سردرگمی جاماندهای؟؟؟
بیا خودت را بردار و ببر... جاده را بند آوردهای...
خیلی وقت است خودت را جاگذاشتهای...
🐺😎🙂
با توام ای دل من! میشِنَوی؟ که قرار از تو گرفته؟ بیخیال، آرام باش...
به همین شاخهی سرسبز امید، ارزشت تنها به عشق ورزیدن ست...
هزاره ای پس از چشمان طُ
من سزاوار ترحم نبودم، اما تو سزاوار سرزنش شاید!...
|ݐ.الف
دوستت دارم را آنقدر گفتهای که دوستت ندارم را به هزاران زبان باور نمیکنم!
|ݐ.الف
سهراب سلام
شعرت از برکردم، حتی قایقی ساختهام...
چند صباحی ست میل رفتن دارم... اما... دلم پرتردید است...
روزها زیر لب میخواندم: قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب...
اما... قایقت مال خودت، خواهم ماند... و از این خاک غریب، بیشهای خواهم ساخت... پر ز آوای هزار... تا نباشد قهرمانی در خواب...
سهراب ببین، به گمانم شهر من از شهر تو ویرانتر است، اما دل ز رفتن کندهام، میمانم... گرچه تنها!...
و من میسازم شهر ویرانشدهام را... تا همه برگردند، بشکنند قایق را، تا دگر با من نگویی شعرِ رفتن...
:)
بهانههایم را کنار گذاشتهام
این دفعه با تمام قلب خود آمدهام...
نه برای اجابت آمدهام، نه برای گریز از تنهایی!
و نه از انسانها خستهام!...
نه غمگینم، نه بدحالم، نه ناامید!...خوبِ خوبم...
این بار با تمام قلب خود آمدهام...
آمدهام بمانم...
به شمار ثانیههای مانده...................
به شمار تمام ثانیههای مانده.............
خدای مهربان من...
:)
اگر هم بلغزم، هرگز نمیترسم
ریسمان خدایم پوسیده نیست...
...
پروردگار من!
پهنهی هستی پر از رد پای توست...
نمیدانم با کدامین مشعل نگریستهام که جای پایم به بیراهه رفته است! تو که عمریست خورشید برافروختهای...
نمیدانم چگونه مهر ابدیت را نادیده گرفتم که گاهی ناامید شدم!
بهراستی من با کدامین مشعل نگریستهام؟؟؟!
تو که عمریست تاروپود عشق را از وفایت دوختهای...
:)
دستهای سنگین
جای دستتان سنگینی میکند! هنوز هم...
دستتان را بردارید از روی نقطهضعفم!
دستتان را به هرکجای خاطرم که میزنید، اثرانگشتتان ردی بهجا میگذارد بهاندازهی نقطهضعفی که زیر ذرهبینتان بزرگ و بزرگتر میشود...
بگذار خاطرت آلوده به دستهایشان باشد! این اثرانگشتها سالهاست که مجرمان را رسوا میکند...
:)
هی رفیق! معرفت با نرخ دلت چند؟ چند تا بیوفا؟...
سیرشدهام از خاطراتمان، نمک روزهای باهم بودنمان هم گندیده است!...
خیالت راحت من قلبم را به حراج نگذاشتهام، آنهم در دستان تو! تیر خلاص نمیشوم که نمیشوم... قیمت ندارد دل من... بازهم تمام جهان را دوست میدارم...
:)
ملالی نیست
حال من خوب است...
به من که میرسید، از حالم نپرسید، خندهام میگیرد...
حال بد، دروغ شاخدار تاریخ است، باور نکنید...
خدایا با تو ملالی نیست، "بهجز"هم ندارد...
وجودت را شکر...
:)
مگر همیشه همهچیز باید همانطورباشد که عادتمان دادهاند؟
بیا خورشید را صورتی کنیم، آنوقت زیاد که زیرش بایستیم، خسته هم که شویم، فوقش گوشهی لپهایمان بنفش میشود...
یا رنگینکمان را فقط و فقط نارنجی! شاید بعضیها دست از هفتخط بودنشان بردارند!
اما دست به گلهای مینا نزنیم، مینا همیشه همانطور که هست خوبست...
:)
و به لمس عمیق عاشقانههایمان سوگند که من عاشقانه به انتظار دریا شدنم...
:)
دوست دارم تمام دنیا دفتر شود و من قلم... تا بهاندازهی تمام هستی جا برای نوشتن نامت داشته باشم...
بهراستیکه نام تو سرزمین قلبم را با خشت خشت عشقت وسعت میدهد...
من دوست دارم تا خود صبح ابد تکرار کنم تویی را که هیچگاه تکراری نمیشوی...
آری من دوست دارم بگویم خدا... من سر تا پا عشق شوم، تو همان باشی که همیشه بودی..
:)
مردمی که زمان عصبانیت میخندند و موقعی که باید بخندند عصبانی میشوند، به من میگویند غیرعادی!
زمان رفتن میمانند و زمان ماندن غیبشان میزند به من میگویند عجیبوغریب!
مردمی که زمان سکوت کردن داد میزنند و زمان فریاد زدن سکوت میکنند به من میگویند غیرعادی!
شما را به خدا! من غیرعادیتر از شما نیستم...
:)
اصلاً جنس فاصلهات هم فرق میکند...
خدای مهربانم! همیشه از فاصلهای که بینمان انداختم، پلی ساختی از جنس وفا...
:)
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
قیمت:
رایگان