بریده‌هایی از کتاب زن همسایه

تا به حال اینقدر خوشحال نبوده است که الان هست. می‌خواهد این لحظه را نگه دارد و برای همیشه به خاطر بسپارد.

اگر اخلاق زیر پا گذاشته شود و آسیب رساندن به دیگران مهم نباشد، خیلی راحت‌تر می‌شود پولدار شد.

«همیشه آسون نیست، باید محکم باشی و روزهای سخت رو پشت سر بذاری.»

شاید این یه جور قدرت باشه که بتونی وانمود کنی از کسی نرنجیدی.

«بر اساس تجربهٔ من، مردم همیشه در حال دروغ گفتن هستند.»

هیچکس تا ابد در سن بیست و دو سالگی نمی‌ماند. آدم بزرگ می‌شود و همه چیز تغییر می‌کند.

آن روزها فقط عشق را می‌شناخت؛ اما حالا هیچ کس و هیچ چیز را نمی‌شناسد.

این لحظهٔ حساسی بود که بازگشتی نداشت.

تقریبآ هر کاری از آدم‌ها برمی‌آید.

فکر می‌کند زندگی برای پولدارها چقدر آسان‌تر است.