بریدههایی از کتاب پرواز با پاراگلایدر
۵٫۰
(۶)
وقتی صدای اذان توی محوطه میپیچید، کارها را رها میکرد و میگفت: «بچهها بریم نماز. الان خدا داره دعوت میکنه برای اینکه بریم با او حرف بزنیم؛ بیانصافیه جواب خدا رو دیر بدیم و نماز رو به تأخیر بندازیم.» توی حسینیهٔ گردان نمازجماعت برگزار میشد. مهدی موقع اذان به نیروهایش اجازه نمیداد کار دیگری غیر از نماز انجام بدهند و میگفت وقت نماز کار تعطیل است.
پدر فدای تو و قامتت شود، برخیز بگو چه بر سرت ای ماهمنظر آوردند
کاربر ۱۹۳۶۷۹۸
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطرهها میماند
کاربر ۱۹۳۶۷۹۸
روی در ورودی اتاقی دیدم نوشته است: «فرماندهی از آن توست یا حسین...»
فرماندهی اباعبدالله بیش از آنکه بر جسمها باشد، بر دلها بود.
سریع خودش را به ضریح رساند و دودستی شبکههای ضریح را محکم بغل گرفت. آنقدر باصفا بود که گاهی گوشهای میایستادم و تنها با نگاه حسرت به مناجاتهای او نگاه میکردم. رزق آدمها متفاوت است. شاید بهرهٔ من همین بود که او را ببینم و به داشتههایش غبطه بخورم.
کاربر ۱۹۳۶۷۹۸
دوست نداشتم کسی خلوتمان را به هم بزند. چادرم را روی سرم کشیدم و روی بدن مهدی افتادم. فکر نمیکردم این لحظات را تاب بیاورم. تنها چیزی که در آن لحظات برایم آرامشبخش بود و مرهمی برایم شده بود، فدا شدنش برای حرم حضرت زینب (س) بود. جانم به لب آمد، اما دستانم را رو به آسمان گرفتم و زیرلب آهسته زمزمه کردم: «خدایا این قربانی را از ما بپذیر.
کاربر ۱۹۳۶۷۹۸
پیام داد: «علیرضا وقت نشد باهات صحبت کنم. حرکتت امروز تو کلاس خیلی زشت و دور از شأن شما بود. انتظارشو نداشتم. خوب یا بد وقتی فرمانده گردان داره صحبت میکنه نباید تیکه انداخت؛ حتی تو دل خودمون. چون دوستت دارم، بهت تذکر دادم البته بهعنوان برادر کوچکتر، نه جانشین گروهان یا هر عنوان دیگه. التماس دعا.»
کاربر ۲۰۵۸۳۵۷
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۶ صفحه
صفحه قبل
۱
صفحه بعد