بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب چشم سگ | صفحه ۴ | طاقچه
کتاب چشم سگ اثر عالیه عطایی

بریده‌هایی از کتاب چشم سگ

نویسنده:عالیه عطایی
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۸از ۴۹ رأی
۳٫۸
(۴۹)
«چشم‌وگوشِت رو خوب باز کن. همیشه نمی‌تونی برگردی سر خط. این رو اول دفترچه‌ت بنویس.»
فقیر
عشق احتمالاً دو سر دارد ولی در مورد ما، فقط من در یک سرش هستم و آن سر خبری نیست. من از عشق چیز زیادی نمی‌فهمم اما نبودنش را می‌فهمم.
هستی عرب
تا جایی که من می‌فهمم، این‌که دلیلی برای اثبات فرضیه‌ای نیست خودش دلیلی برای ردش است و بالعکس؛ مثل عشق که وقتی حسش نمی‌کنی، یعنی یک روزی چیزی بوده که حس می‌کرده‌ای.
هستی عرب
ملالی که نمی‌دانست چه چیزی باید برایش جالب باشد، گفت «اگه گرسنه‌ای تو کیفم شکلات دارم.» چشم‌های فرهاد روی جمعیت می‌چرخید. گفت «نه، گرسنه‌م نیست. ما رو پاگشا هم نکرد و مُرد. مرگ چه کوفتیه ملالی؟» و دستش را از دست ملالی بیرون کشید و چند قدم دور شد. ملالی پشت‌سرش حرکت کرد. وقتی نزدیکش رسید، روی کمرش دست کشید تا چروکِ پیراهنش را صاف کند؛ «بابا خواست کمک کنه که معطل نشید. مامان گفت مزاحم نشیم و شب برگردیم خونه، من گفتم نه. نمی‌خوام دوباره تنها برگردم. این‌جا لااقل می‌بینمت. شاید بتونم کمکی بکنم، نه؟» «بابات همیشه داره به ما کمک می‌کنه. دستش درد نکنه.»
هستی عرب
شهر کم‌کم به سکوت می‌رفت. مردم سمرقند عادت به شب‌گردی نداشتند. سمرقند شهرِ روزهای روشن بود و شب‌های متروک.
Fatemeh Najjar
خانوادهٔ مسلمان ضیااُف هنوز به عادتِ کهن رسم داشتند شب سوم بعد از زفاف، عروس را به مسجد ببرند تا داماد به خانهٔ پدری‌اش بست بنشیند و با خودش خلوت کند که زنش را برای یک عمر می‌خواهد یا نه. عروس هم می‌بایست آن شب در مسجد به اعتکاف و دعا باشد تا صبح، بعدِ نماز، شوهرش بیاید ردش. این رسم‌شان ربطی به اسلام نداشت ولی خانوادهٔ ضیااُف از همان اول سنگ را انداخته بودند که دخترِ دانشگاه‌رفته و ایران‌دیده را به این شرط می‌برند که رسوم‌شان را بپذیرد.
نسترن
رئیس شادان گفته بود مهمانان از رده‌بالاهای تهران‌اند ــ رده‌بالای تهران یعنی رده‌بالای ایران.
محمدحسین موسوی
در اولین قرارِ کافی‌شاپی به لاله قول داد ببردش هرات و سمرقند و بخارا اما نبردش. خسرو مردی نبود که زنش را در معرض خطر بگذارد. ایران امن بود. تا جایی که سن خسرو قد می‌داد همیشه امن بود. با این‌که هشت سال با عراق جنگیده بودند اما جنگ‌شان هم به نظر خسرو امن بود: لااقل می‌دانستند با چه کسی می‌جنگند و می‌دانستند باید از خودشان دفاع کنند. ایران هیچ‌وقت جایی نبود که یک نفر شبانه تصمیم بگیرد نصف مردم شهر را بفرستد هوا. مردم ایران ندیده بودند برای گردن گرفتن قتل و مرگ‌ومیر صد نفر، دویست نفر آدم هم بین آدم‌کُش‌ها رقابت باشد. لاله نمی‌توانست برود افغانستان، چون به ذهنش هم خطور نمی‌کرد که آن‌جا ممکن است هر کسی لحظه‌ای دیگر نباشد، جایی که گور داشتن باعث خوشحالی است. خسرو هیچ شباهتی بین ایران و افغانستان نمی‌دید، حتی بین جنگ‌های‌شان.
m86

حجم

۱۲۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۴۹ صفحه

حجم

۱۲۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۴۹ صفحه

قیمت:
۳۸,۵۰۰
۱۹,۲۵۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۳
۴
صفحه بعد