بریدههایی از کتاب چشم سگ
۳٫۸
(۵۲)
در نظر ضیا جنگ بهانه بود: وقتی از شرایطی ناراضی میشوی که بهترش را دیده باشی؛ آنها که در زندگی چیزی بهجز جنگ ندیده بودند.
محمدحسین موسوی
بعدِ مرگ مادرش دیگر کسی آنجا برایش مهم نبود. لابد این هم خاصیت آوارگی بود: یک جور رویینتنی در برابر آوارگیِ دیگران.
خسرو خواسته بود که مفلوک نباشد و نبود.
فاطمه
چشمش به تابلوِ اتوبان افتاد. افغانها هم بعد از جنگِ با طالبها اسمِ خیابانها و میدانها و اتوبانها را از گل و شعر به شهدا تغییر دادند، اما مگر افغانستان چهقدر اتوبان و خیابان دارد؟ در برابر شهدایش هیچ.
به نظرش میرسید این روزها در افغانستان کسی که بدون جنگ و مین و بمب انتحاری به مرگ طبیعی بمیرد، آدم مهمتری است از شهدا که هر روز هفتاد تا دویست نفر به تعدادشان اضافه میشد، همین حالی که او در تهران قدم میزد. اینقدر شهید شدند که خوب است اسم زندهها را روی میدانها بگذارند...
m86
من آن نیاَم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بیتو حرام.
مسعود پایمرد
حمزه گفته بود نگینه اهلِ تاوان است، چیزی شبیهِ اهلِ هوا. اگر نخودی را در عالم جابهجا کند، روز آنقدر برمیآید تا نخود به جایش برگردد. اینها را برای تهدید گفته بود اما انگار راست بود. امیرحسین آمده بود تا نخودی را که نگینه در هرات جابهجا کرده بود برگردانَد سرجایش.
به یاد خسرو
اگه قرار باشه همهٔ آدمها رو دوست داشته باشم، پس خودم چی؟
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
قهرمان، یعنی کسی که میتواند با یک تصمیم جانِ کسی را بگیرد و جان دیگری را نجات دهد.
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
چرا من باید بمیرم و عزیزانم زندهبهگور باشند و تو، تویی که همین کنارِ خاک من زیست داری، زنده؟
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
زنها میتوانند در بدترین روزها خوش باشند و در بهترین روزها ناخوش
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
من از عشق چیز زیادی نمیفهمم اما نبودنش را میفهمم
فقیر
«چشموگوشِت رو خوب باز کن. همیشه نمیتونی برگردی سر خط. این رو اول دفترچهت بنویس.»
فقیر
عشق احتمالاً دو سر دارد ولی در مورد ما، فقط من در یک سرش هستم و آن سر خبری نیست. من از عشق چیز زیادی نمیفهمم اما نبودنش را میفهمم.
هستی عرب
تا جایی که من میفهمم، اینکه دلیلی برای اثبات فرضیهای نیست خودش دلیلی برای ردش است و بالعکس؛ مثل عشق که وقتی حسش نمیکنی، یعنی یک روزی چیزی بوده که حس میکردهای.
هستی عرب
ملالی که نمیدانست چه چیزی باید برایش جالب باشد، گفت «اگه گرسنهای تو کیفم شکلات دارم.»
چشمهای فرهاد روی جمعیت میچرخید. گفت «نه، گرسنهم نیست. ما رو پاگشا هم نکرد و مُرد. مرگ چه کوفتیه ملالی؟» و دستش را از دست ملالی بیرون کشید و چند قدم دور شد.
ملالی پشتسرش حرکت کرد. وقتی نزدیکش رسید، روی کمرش دست کشید تا چروکِ پیراهنش را صاف کند؛ «بابا خواست کمک کنه که معطل نشید. مامان گفت مزاحم نشیم و شب برگردیم خونه، من گفتم نه. نمیخوام دوباره تنها برگردم. اینجا لااقل میبینمت. شاید بتونم کمکی بکنم، نه؟»
«بابات همیشه داره به ما کمک میکنه. دستش درد نکنه.»
هستی عرب
شهر کمکم به سکوت میرفت. مردم سمرقند عادت به شبگردی نداشتند. سمرقند شهرِ روزهای روشن بود و شبهای متروک.
Fatemeh Najjar
خانوادهٔ مسلمان ضیااُف هنوز به عادتِ کهن رسم داشتند شب سوم بعد از زفاف، عروس را به مسجد ببرند تا داماد به خانهٔ پدریاش بست بنشیند و با خودش خلوت کند که زنش را برای یک عمر میخواهد یا نه. عروس هم میبایست آن شب در مسجد به اعتکاف و دعا باشد تا صبح، بعدِ نماز، شوهرش بیاید ردش. این رسمشان ربطی به اسلام نداشت ولی خانوادهٔ ضیااُف از همان اول سنگ را انداخته بودند که دخترِ دانشگاهرفته و ایراندیده را به این شرط میبرند که رسومشان را بپذیرد.
نسترن
رئیس شادان گفته بود مهمانان از ردهبالاهای تهراناند ــ ردهبالای تهران یعنی ردهبالای ایران.
محمدحسین موسوی
در اولین قرارِ کافیشاپی به لاله قول داد ببردش هرات و سمرقند و بخارا اما نبردش. خسرو مردی نبود که زنش را در معرض خطر بگذارد. ایران امن بود. تا جایی که سن خسرو قد میداد همیشه امن بود. با اینکه هشت سال با عراق جنگیده بودند اما جنگشان هم به نظر خسرو امن بود: لااقل میدانستند با چه کسی میجنگند و میدانستند باید از خودشان دفاع کنند. ایران هیچوقت جایی نبود که یک نفر شبانه تصمیم بگیرد نصف مردم شهر را بفرستد هوا. مردم ایران ندیده بودند برای گردن گرفتن قتل و مرگومیر صد نفر، دویست نفر آدم هم بین آدمکُشها رقابت باشد. لاله نمیتوانست برود افغانستان، چون به ذهنش هم خطور نمیکرد که آنجا ممکن است هر کسی لحظهای دیگر نباشد، جایی که گور داشتن باعث خوشحالی است. خسرو هیچ شباهتی بین ایران و افغانستان نمیدید، حتی بین جنگهایشان.
m86
حجم
۱۲۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۹ صفحه
حجم
۱۲۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۹ صفحه
قیمت:
۳۸,۵۰۰
۱۹,۲۵۰۵۰%
تومان