بریدههایی از کتاب خانواده وندربیکر؛ جلد اول
۴٫۵
(۵۵)
«خانه، دنجترین و دلپذیرترین جای دنیا بود.»
bookworm📚
«من و خانه، دوستانی صمیمی هستیم.»
ـ ال. ام. مونتگومری، آن شرلی
Book
کسی که به حیوانها عشق نورزد، بخشی از روحش ناهشیار باقی خواهد ماند.
بلاتریکس لسترنج
«اصلاً از اول شروع میکنیم؛ اول بگین ببینم، از یک تا ده چهقدر این خونه رو دوست دارین؟»
بچههای خانوادهٔ وندربیکر نگاهی به خانهشان انداختند؛ آپارتمانی با نمای سنگی، در محلهٔ هارْلِم شهر نیویورک.
در آپارتمانشان یک زیرزمین بود و اتاق نشیمنی که انتهایش به آشپزخانهای اوپن میرسید، به علاوهٔ یک سرویس بهداشتی و اتاق لباسشویی در طبقهٔ همکف و سهتا اتاقخواب، اتاقک لباسی که به اتاقخواب اولیور تبدیل شده بود و یک سرویس بهداشتی دیگر که همه به ردیف در طبقهٔ اول بودند. دری در طبقهٔ همکف به حیاطخلوت باریکی باز میشد و آنجا گربهٔ مادهای با بچههای تازه به دنیا آمدهاش، زیر بوتهٔ گل اِدریسی زندگی میکردند.
بچهها به سؤال مامان فکر کردند.
جِسی، ایسا، هایاسینْث و لِینی جواب دادند: «ده.»
اولیور که هنوز با نگاه مشکوکی، چپچپ به مادر و پدرش خیره شده بود، گفت: «یه میلیون.»
:(Nahid):
«من و خانه، دوستانی صمیمی هستیم.»
bookworm📚
با اینکه همهٔ ساختمانهای نماسنگی در آن خیابانِ باریک و پوشیده از درخت، هماندازه بودند ولی هر کدام شخصیت مستقلی داشت. یکی مثل پدربزرگی سرحال و تپل، گرد و قلمبه بود با نمای خارجی منحنی و پیچوتابهایی بالای پنجرههای گِرد جغدی. چند قدم پایینتر، ساختمانی کاملاً قرینه با حالتی شاهانهتر قرار داشت که با همسایهٔ بازیگوشش کاملاً در تضاد بود؛ ساختمانی با منارههای پرزرقوبرق و بامپوشهایی رنگارنگ که در روزهای آفتابی میدرخشید.
bookworm📚
«کسی که به حیوانها عشق نورزد، بخشی از روحش ناهشیار باقی خواهد ماند.»
هایا
🌱 آونـב
در ذهنشان دانشگاه بیشتر و بیشتر داشت به جایی تبدیل میشد که رویاها میمیرند و از بین میروند.
بلاتریکس لسترنج
مادر و پدر نازنینم
که هر چه دارم از آنهاست.
شیدا زارع نجات
«خانه، دنجترین و دلپذیرترین جای دنیا بود.»
شیدا زارع نجات
بچهها همیشه از شنیدن این جملهٔ پدر و مادرشان که همهچیز روبهراه میشود، متنفر بودند.
Book
«به نظرم پیشنهادت خیلی هوشمندانه بود.»
اولیور کمی انرژی گرفت و گفت: «واقعاً؟»
ایسا جواب داد: «معلومه! من که حسم خیلی مثبته.»
اولیور کتابش را بست و گفت: «پس بذار اونیکی پیشنهادم رو بهت بگم. به نظرم ما باید همزمان از لِینی، هایاسینْث و جِسی استفاده کنیم. اول جِسی قفل درِ خونهٔ بِیدرمَن رو باز میکنه. بعد هایاسینْث میتونه با سوزنهای خیاطیش اون رو شکنجه بده. بعد لِینی میتونه با بوس و بغل خفهش کنه تا...»
ایسا پرید وسط حرفش: «بیا دعا کنیم همون پیشنهاد اول نتیجه بده و اون بفهمه که ما چه آدمهای فوقالعادهای هستیم و ازمون خواهش کنه تا بمونیم.»
«:Scarlet
سال پیش، عمو آرتور کمربندِ ابزار بهکمر و دریل بهدست، بیخبر از راه رسید و اعلام کرد که اگر اولیور بخواهد بین چهارتا خواهر دوام بیاورد، به دو چیز احتیاج دارد؛ قدرت تخیل و جایی که بتواند به آن پناه ببرد. عمو در هر جایی از دیوار اتاق که میشد، قفسهٔ کتاب نصب میکرد و بابا هم با تعجب به آن آشفتهبازارِ ساختوساز خیره شده بود. از آن روز به بعد، عمو آرتور هر ماه برای اولیور چند کتاب میفرستاد، کتابهایی دربارهٔ ابَرقهرمانها، اسطورههای یونانی، دزدان دریایی، اکتشافات فضایی و رئیسجمهورها. حالا وقتی کسی وارد اتاق اولیور میشد، احساس میکرد وارد کتابخانهای کوچک شده که اتفاقاً یک نفر هم در آن زندگی میکند.
«:Scarlet
بابا آهسته گفت: «هنوز با قضیهٔ اسبابکشی کنار نیومدن، نه؟»
مامان به چشمهای بابا نگاه کرد، صورت او را نوازش کرد و گفت: «هر اتفاقی که بیفته، من برای اون شش سالی که اینجا گذروندیم ممنونم.» بعد مکثی کرد و گفت: «حتی با وجود اینکه باید روپوش میپوشیدی.»
لبخند بابا نتوانست اندوه چشمهایش را تغییر دهد. دستش را روی دست مامان گذاشت و گفت: «زندگی توی این خونه، نمیتونست بهتر از این باشه.»
«:Scarlet
لِینی از خنده ریسه رفت و بابا او را از روی شانههایش به پایین تاب داد و روی زمین گذاشت. لِینی از ترسِ حملهٔ غلغلکی، محکم دستوپایش را دور پای چپ بابا پیچید. بابا هم یواشیواش کشاندش به آنجایی که همسرش مشغول همزدنِ خمیرِ نانپنیری بود. قابلمهٔ سوپ روی اجاق قُل میزد و بوی مطبوع انواع سبزیجات همهجای آشپزخانه پیچیده بود.
بابا گفت: «سلام بر بانوی زیبا.» و گونهٔ مامان را بوسید.
مامان نگاهی به سر تا پای بابا کرد. بابا هنوز لباسِ مخصوص کارش تنش بود؛ لباسی که خودش انتخاب کرده بود و اصرار داشت موقع انجام کارهای ساختمان بپوشد. مامان گفت: «جنبهٔ مثبت این ماجرا اینه که اگه از این خونه بریم، دیگه مجبور نیستی این لباس سرهمی رو بپوشی.»
«:Scarlet
«آفرین! یه اجرای عالی از چارداش! فوقالعاده بااحساس! و بسیار پرشور!»
ایسا چشم گرداند و گفت: «بیخیال بابا. خیلی بد بود.»
«ولی هر بار یه جورِ تازهای اجراش میکنی، ویولنیست کوچولوی من. هیچوقت دقیقاً اینطوری نزده بودی، درسته؟ زیبایی موسیقی زنده به همینه!»
«:Scarlet
کسی که به حیوانها عشق نورزد، بخشی از روحش ناهشیار باقی خواهد ماند
شقایق.م
«لِینی نصفهشب تو رو بیدار میکنه که بِبَریش دستشویی؟»
لِینی توضیح داد: «به خاطر هیولاها... که دندونهای تیز و دهن گنده دالَن... اگه تَهنایی بِلَم دستشویی، من رو دُلُسته قورت میدن.»
maneli1388
بابا که دیوار دستشویی را سمباده میزد تا برای رنگ شدن آماده باشد، از آنجا بیرون آمد.
او که داشت به آشفتهبازار آشپزخانه نگاه میکرد، گفت: «فکر کنم تو هر وسیلهای رو که تا حالا برای آشپزی اختراع شده، داری.» بعد یک گازانبر فلزی با نوکی شبیه سوزن، برداشت و گفت: «این چیه؟!»
مامان گفت: «برای فُرم دادنِ فونْدانته، نده به لِینی...» و در همان لحظه، بابا آن را داد دست لِینی.
لِینی گفت: «وای چه باحاله!» و آن را باز و بسته کرد.
مامان التماس کرد: «خواهش میکنم نجاتم بده ایسا.»
ایسا ابزار فوندانت را از دست لِینی بیرون کشید، آن را به مامان داد و گفت: «لِینی پاشو بریم یه قدمی بزنیم.»
S.b
«مامان نمیشه یه نفر دیگه شیرینیها رو ببره؟ آخه برای هرکی شیرینی میبرم بهم تعارف میکنه برم تو و بعد عکس نوههاشون رو بهم نشون میدن و مُخ من رو میخورن.»
maneli1388
حجم
۵۸۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۵۸۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
قیمت:
۷۷,۰۰۰
تومان