بریدههایی از کتاب خانواده وندربیکر؛ جلد اول
۴٫۵
(۵۰)
«خانه، دنجترین و دلپذیرترین جای دنیا بود.»
bookworm📚
«اصلاً از اول شروع میکنیم؛ اول بگین ببینم، از یک تا ده چهقدر این خونه رو دوست دارین؟»
بچههای خانوادهٔ وندربیکر نگاهی به خانهشان انداختند؛ آپارتمانی با نمای سنگی، در محلهٔ هارْلِم شهر نیویورک.
در آپارتمانشان یک زیرزمین بود و اتاق نشیمنی که انتهایش به آشپزخانهای اوپن میرسید، به علاوهٔ یک سرویس بهداشتی و اتاق لباسشویی در طبقهٔ همکف و سهتا اتاقخواب، اتاقک لباسی که به اتاقخواب اولیور تبدیل شده بود و یک سرویس بهداشتی دیگر که همه به ردیف در طبقهٔ اول بودند. دری در طبقهٔ همکف به حیاطخلوت باریکی باز میشد و آنجا گربهٔ مادهای با بچههای تازه به دنیا آمدهاش، زیر بوتهٔ گل اِدریسی زندگی میکردند.
بچهها به سؤال مامان فکر کردند.
جِسی، ایسا، هایاسینْث و لِینی جواب دادند: «ده.»
اولیور که هنوز با نگاه مشکوکی، چپچپ به مادر و پدرش خیره شده بود، گفت: «یه میلیون.»
:(Nahid):
«من و خانه، دوستانی صمیمی هستیم.»
bookworm📚
با اینکه همهٔ ساختمانهای نماسنگی در آن خیابانِ باریک و پوشیده از درخت، هماندازه بودند ولی هر کدام شخصیت مستقلی داشت. یکی مثل پدربزرگی سرحال و تپل، گرد و قلمبه بود با نمای خارجی منحنی و پیچوتابهایی بالای پنجرههای گِرد جغدی. چند قدم پایینتر، ساختمانی کاملاً قرینه با حالتی شاهانهتر قرار داشت که با همسایهٔ بازیگوشش کاملاً در تضاد بود؛ ساختمانی با منارههای پرزرقوبرق و بامپوشهایی رنگارنگ که در روزهای آفتابی میدرخشید.
bookworm📚
«کسی که به حیوانها عشق نورزد، بخشی از روحش ناهشیار باقی خواهد ماند.»
هایا
🌱 آونـב
مادر و پدر نازنینم
که هر چه دارم از آنهاست.
شیدا زارع نجات
«خانه، دنجترین و دلپذیرترین جای دنیا بود.»
شیدا زارع نجات
«لِینی نصفهشب تو رو بیدار میکنه که بِبَریش دستشویی؟»
لِینی توضیح داد: «به خاطر هیولاها... که دندونهای تیز و دهن گنده دالَن... اگه تَهنایی بِلَم دستشویی، من رو دُلُسته قورت میدن.»
maneli1388
بابا که دیوار دستشویی را سمباده میزد تا برای رنگ شدن آماده باشد، از آنجا بیرون آمد.
او که داشت به آشفتهبازار آشپزخانه نگاه میکرد، گفت: «فکر کنم تو هر وسیلهای رو که تا حالا برای آشپزی اختراع شده، داری.» بعد یک گازانبر فلزی با نوکی شبیه سوزن، برداشت و گفت: «این چیه؟!»
مامان گفت: «برای فُرم دادنِ فونْدانته، نده به لِینی...» و در همان لحظه، بابا آن را داد دست لِینی.
لِینی گفت: «وای چه باحاله!» و آن را باز و بسته کرد.
مامان التماس کرد: «خواهش میکنم نجاتم بده ایسا.»
ایسا ابزار فوندانت را از دست لِینی بیرون کشید، آن را به مامان داد و گفت: «لِینی پاشو بریم یه قدمی بزنیم.»
S.b
«مامان نمیشه یه نفر دیگه شیرینیها رو ببره؟ آخه برای هرکی شیرینی میبرم بهم تعارف میکنه برم تو و بعد عکس نوههاشون رو بهم نشون میدن و مُخ من رو میخورن.»
maneli1388
حجم
۵۸۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۵۸۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان