بریدههایی از کتاب چهاردهمین ماهی قرمز
۴٫۳
(۱۲)
بزرگترین مسئولیت ما این است که نیاکان خوبی باشیم
vania
بزرگترین مسئولیت ما این است که نیاکان خوبی باشیم
vania
مامانم با غرولند میگوید: «یادم میاد چطوری رانندگی میکردی! همیشه سعی میکردی از سمت راست بری.»
«اینطوری طول نوسانم بیشتر میشه، یه قانون سادهٔ فیزیک.»
«دست آخر هم تصادف میکنی.»
نگاه خیرهٔ پدربزرگ سختتر میشود: «تصادف؟ میخوای از تصادف حرف بزنی؟ کی اون فولکسواگن رو داغون کرد؟ کی مچالهش کرد دور درخت؟»
«اون... اون تقصیر من نبود. بارون میاومد، جاده لغزنده بود. تاریک هم بود.»
«تازه قرض اون ماشین رو دادهم.»
آنها مانند دو گاو نر توی میدان گاوبازی به هم زل میزنند.
=o
«دانشمندها همیشه شکست میخورن. تو تلاشت رو کردی. نمیشه نادیده گرفت. باید ادامه میدادی. درست مثل ماری کوری.»
انگار دارد از من تعریف میکند.
میگویم: «اون چیکار کرد؟»
«ماری کوری برای کار روی پرتوهای رادیواکتیو جایزهٔ نوبل گرفت.»
ازش میپرسم: «فکر میکنی منم یه روزی نوبل بگیرم؟»
بدون یک لحظه تردید میگوید: «البته که میگیری.»
و من هم بهش ایمان دارم.
starlight
زندگی ارزشمند است و ما همان موقع آن را نمیفهمیم. اما شاید ارزشمند بودن زندگی به همین باشد که تا ابد نیست
vania
مامانم میپرسد: «خب؟ نظرتون چیه؟»
خمیری است و بافت عجیبغریبی دارد، خیلی هم تند است.
پدربزرگم صورتش را کجوکوله میکند: «قرار بود چی بشه؟»
مامانم میگوید: «بادمجون سرخشده.»
جواب پدربزرگم قاطع است: «نه. دوست ندارم.»
=o
من فیلمهای ترسناک دوست دارم و زیاد طرفدار قصههای شاه و پری نیستم. بیشتر هم به خاطر اینکه همیشه برایم سؤال است که بعد از به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند چه میشود. مثلاً در «سه خوک کوچولو»، بعد از اینکه خوک سوم گرگ را توی ماهیتابه پخت چه شد؟ آیا برایش مراسم خاکسپاری گرفت و گذاشت دوستان گرگ بفهمند یا نه؟ یا توی «سیندرلا»، خب آره، او با شاهزاده ازدواج کرد، اما خواهران ناتنیاش چی شدند پس؟ آنها هنوز اعضای خانوادهاش بودند، آیا توی شام جشن شکرگزاری مجبور شد آنها را ببیند؟
=o
«میدانستیم که جهان دیگر اینطور نمیماند. عدهٔ کمی خندیدند، عدهٔ کمی گریستند و بیشترشان هم سکوت کردند.»
=o
پدربزرگم دست نمیدهد و میگوید: «دستهات رو شستهٔ؟»
پدرم میگوید: «آب توالت تمیزه.»
پدربزرگم جواب میدهد: «پس ازش بخور.»
=o
مامانم لباس بو پیپ کوچولو را پوشیده و با دامن پفی و یک چوبدستی چوپانی کاملش کرده است. ولی لباس بِن کاملترَش میکند: او مثل یک بره لباس پوشیده؛ لباس پشمی سفید و یک چیزی روی سینهاش چسبانده که نوشته: من گم نشدم، فقط بدم میآید از کسی آدرس بپرسم.
بِن میگوید: «بعععع!»
من میخندم، ولی پدربزرگم سرش را با تأسف تکان میدهد؛ انگار قضیه را درک نمیکند.
=o
وقتی این خبر را به مامانم دادم، آهی کشید و گفت: «اونقدرها عمر نکرد.»
گفتم: «چی میگی مامان؟ اون که هفت سال عمر کرد!»
مامانم لبخندی زد و گفت: «اِلی این، ماهی اصلی نبود. ماهی اولیت همون موقع دو هفته بعدش مُرد. منم رفتم بهجاش یه ماهی دیگه خریدم و انداختم توی تنگ. کُلی ماهی اینهمه سال اومد و رفت.»
=o
حجم
۱۰۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۰۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
قیمت:
۲۹,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد