نُری پرسید: «چرا؟» و برای الیوت و فرد که داشتند میرفتند به سمت ساختمان پسرها دست تکان داد.
میتالی گفت: «باید لباس فرم بپوشیم. مدیرمون خیلی سختگیره. برای ورزش باید لباس ورزشی بپوشیم، ولی برای رفتن به سالن غذاخوری باید پیرهن سفید و کت بپوشیم.»
آنمنی گفت: «همه چیز هم باید تمیز و مرتب باشه. مدرسهمون شبانهروزی و خصوصیه.»
نُری شانه بالا انداخت. مدرسهٔ خواهر و برادر خودش هم همینطوری بود؛ مدرسهٔ دانا؛ مدرسهای که پدرش آنجا کار میکرد. آنها هم لباس فرم میپوشیدند. «منتظر میمونم تا عوض کنین.»
کسی توی حیاط کنار اتاقها نبود. نُری همانطور که منتظر بود، چندتا کلهمعلق روی چمنها زد. خیالش راحت بود که با این بچههای جدید احساس راحتی میکرد؛ هر چند معلوم نبود بقیهٔ همکلاسیهایشان هم همانطور باشند یا نه.
وقتی میتالی و آنمنی از اتاق بیرون آمدند، دامنهای خاکستری اتوکشیده، کفشهای مشکی دخترانه، بلوزهای سفید و کتهایی آبی بر تن داشتند. روی کتهایشان علامتی گلدوزی شده بود.
a raven from night