اوضاع گاهی اوقات پُشتورو و گاهی هم سَروتَه میشد، اما در نهایت همهچیز به خوبی میگذشت.
Emily
عصبانیت با غضب گفت: «تبریک میگم سنفرنسیسکو! تو پیتزا رو نابود کردی! اول هاوایی این کارو کرد و حالا تو!»
کاربر ۲۸۷۵۶۳۶
ترس با دیدن فضای ملالتآور اتاق گفت: «نه، نه، نه، نه!»
اتاق به طرز مسخرهای کوچک بود و سقف شیبداری داشت که باعث میشد حتی کوچکتر به نظر برسد. همهٔ احساساتْ غمگین شدند.
انزجار گفت: «کمکم داره به موشمُردههه حسودیم میشه.»
غم هم گفت: «ولی رایلی نمیتونه اینجا زندگی کنه!»
شادی مثل همیشه سعی کرد همه را وادار کند که به نیمهٔ پُر لیوان نگاه کنند. او با هیجان گفت: «یه جا خوندم که یه اتاق خالی به معنای یه فرصت جدیده!
کاربر ۲۸۷۵۶۳۶
شادی خیلی زود عاشق رایلی شد و تصمیم گرفت خودش را وقف او کند و هر کاری که از دستش برمیآید، برای خوشبختی او انجام دهد.
♡دخترکتابخوان♡
«این دیگه چه کوفتیه؟» این فریاد آقای ترس بود؛ او داشت رایلی و مادرش را نگاه میکرد که پشت پیشخوان پیتزافروشی ایستاده بودند و به پیتزای پُر از بروکلی نگاه میکردند.
عصبانیت با غضب گفت: «تبریک میگم سنفرنسیسکو! تو پیتزا رو نابود کردی! اول هاوایی این کارو کرد و حالا تو!» او اینها را با فریاد گفت و وقتی یاد تکههای آناناس افتاد که مردم هاوایی دوست داشتند روی پیتزا بگذارند، به خودش لرزید.
حال رایلی و مادرش خیلی گرفته شده بود. همینطور که داشتند به سمت خانه قدم میزدند، مامان گفت: «این دیگه چهجور پیتزافروشیه که فقط یه مدل پیتزا داره؟» شادی آهی کشید و به دیوار خاطرات آن روز نگاه کرد. تعداد گویهای طلایی زیاد نبود.
Black
شادی خیلی زود عاشق رایلی شد و تصمیم گرفت خودش را وقف او کند و هر کاری که از دستش برمیآید، برای خوشبختی او انجام دهد.
♡دخترکتابخوان♡