بریدههایی از کتاب بانوان ماه
نویسنده:جوخه الحارثی
مترجم:محمد حزباییزاده
ویراستار:مهدی خطیبی
انتشارات:کتاب کوله پشتی
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۸از ۶ رأی
۳٫۸
(۶)
مایا تو از عشق نمیدانی؟ حس نمیکردی چطور دور خانهتان میچرخیدم، درست مثل طواف حاجی که دور کعبهاش میچرخد؟
چطور خانه گنجایش آن همه عشق را داشته باشد؟
چطور یگانه بالکن، تنها ایستادنم را تاب میآورد، با بار سنگین عشق بیآنکه بشکند و بر کف خاکی خیابان بریزد یا بهسمت آسمان خدا برود؟
چطور آن اتاقک تُنها ابری را تاب آورد که در آن چپاندم تا بر آن راه بروم؟ چطور دیوارها میان دستهای عذاب شادی غیرقابلتحمل من جابهجا نمیشدند؟
همهچیز سرِ جای خود ماند، با اینکه من هیچجایی نیستم.
درها از جا کنده نشدند با اینکه پیکر سوراخسوراخ از تیرهای واقعی دلتنگی بر آنها افتاده بود.
پنجرهها نشکستند با اینکه بالهای گشادهٔ من بر شیشههایشان کوبیده میشدند، از اولین پنجرهٔ خانه تا آخرین نقطه در افق.
خانه برای من فراخ شد. برای فریاد درندهٔ عشق که در درون من پژواک میکرد، گسترش یافت.
مایا چطور چشمان چسبیده به چرخخیاطیات رنج و زندانم را ندید؟
BookishFateme
میخواست به او بگوید: همهچیز میتوانست برای من کافی باشد، هرچیزی میتوانست دشت دلم را پر از میوههای مفید کند.
هرچیزی سبدهایی را که پیش تو ردیف شدهاند پرمیکند.
چه چیزی؛ نامهای، کاغذی با تککلمهای.
زنگ تلفنی بعد از نیمهشب، خوابی گذرا که در آن پشت نکنی، تکگامی کوچک، برگرداندن آرام نگاه.
هرچیزی.
حتی غرش خشمی، حتی آه رنجشی، حتی هدیهٔ ارزانقیمتی.
هرچیزی بسیار بود.
اما هیچچیز نرسید.
هیچچیز.
و اکنون همهچیز کم است، هرچیزی کمتر از آنکه به تکریزِ برگی شکوفهای بدهد در دشتی که زمستان نواخت.
اما او چیزی به زبان نیاورد، چطور ممکن بود مردی که ده سال آخر را با تمام وجود در خدمت خانه و فرزندانش بوده، درک کند ده سال اول ناگهان و بیمقدمه تخمهایش را در جان زنش پراکند و خاری از آن روئید که تکهپارهاش میکند؟
BookishFateme
راستش رو بخوای بهنظرم ازدواج هیچ ربطی به عشق نداره، عشق رؤیاست و ازدواج واقعیته؛ زندگی و مسئولیت و بچه بدون توهم. فرد مناسبی که به تو احترام بذاره و به اون بخوری و پدری برای بچههات باشه که بهش افتخار کنن. با تو احساس عقده و کمبود نکنه و عشقت رو توی سرت نکوبه...
BookishFateme
مسعوده در اتاق بستهاش که در حقیقت جایی برای خشک کردن خرما بود، فهمید دخترش، شنّه، با شوهرش، سنجر، رفته است و فهمید دیگر او را نخواهد دید. حالا خوراک و تمیزی او در گرو لطف زنهای همسایه میشود و روزبهروز صدایش کمجانتر، وقتی میگوید: «من اینجام... من مسعودهم.»
انحنای کمرش بیشتر شد، بهحدی که همسایهها از همدیگر میپرسیدند، آیا مسعوده خمیده میمیرد و دفن میشود یا بعد از مرگ قامتش راست میشود. خاطراتی دور و کمرنگ در سرش جان میگرفت، وقتی که حالِ حاضرِ نزدیک محو و محوتر میشد. ماجراهایی را به یاد میآورد که گمان نمیکرد روزی روزگاری بتواند با آنها در برابر عقلش بایستد.
BookishFateme
مروان پاک یازدهساله بود که به اتاق پدر و مادرش خزید و پولهای کیف پدرش را دزدید و روز بعد خودش را با چوب پدرش کتک زد و نذر کرد دو هفتهای روزه بگیرد. سه ماه بعد به اتاق برادرهای بزرگترش خزید و کیف قاسم را خالی کرد.
وقتی مروان پاک شانزده سالش کامل شد، هشت ماه و چهارده روز به کفارهٔ سرقتهایش روزه گرفته بود. همسایهها قسم میخوردند که نور از صورتش میبارد و در چشمانش که بر لذتهای دنیای فانی درویشی میکنند، نعمتهای ماندگار آخرت منعکس میشوند. دخترها تباه خرامان راه رفتنش بودند، راه رفتن کسانی که نه بر آنها ترسی هست و نه آنها اندوهگین میشوند، و چشمان بیفروغش که به چشم هیچ دختری نیفتادهاند و هیچکسی رد ضربههایی را که به سزای سرقتهایی که شامل پول و ساعت و تکههای لباس میشدند، نمیدید. گوشوارهها و نعلین مادرش هم جان سالم بهدر نبردند. جامههایش سفیدتر شدند و بهندرت دهان باز میکرد. وقتی از شدت روزه رنگ چهرهاش پرید، کسی شک نداشت که او یکی از اولیای صالح خداست.
BookishFateme
حجم
۱۸۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۸۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
قیمت:
۳۹,۶۰۰
۲۷,۷۲۰۳۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد