با من بیا. فقط امشب. دنیا باز هم میچرخد و همهچیز تمام میشود و مردم فراموش میکنند.
shaz
ما نه چیزی وَرای ذهنمان هستیم و نه چیزی مادونِ آن.
shaz
ولی به تجربهٔ من زمان تسکیندهندهٔ همه چیزه. بعد از مدتی، آدم به یکجور خُنثایی و آرامش میرسه؛ زمان لبههای تیز رو سنباده میزنه. کمکم به خاطرِ تکرار و تکرارِ بیپایان درک میکنی که فلان تحقیر چیزِ خاصی هم نبود یا بهمان عشق فقط خیالاتِ خام بوده. ما این مزیت رو داریم که میتونیم زمانِ حال رو با خِرَدِ گذشته ببینیم و چنین شرافتی باعث میشه نتونی هیچ چیزی رو زیاده از حد جدی بگیری.»
مروارید ابراهیمیان
«وقتی به خاطر نیاری چه چیزهایی از دست دادی، به واقع چیزی هم از دست ندادی
مروارید ابراهیمیان
ما هر دو درهمشکستهایم و خُرد شدهایم؛ تهی هستیم و تنها. ما فقط نزدِ آنان که دوست داریم باقی میمانیم؛
amir_aa42
ما از ایزدان نیستیم؛ نه من، نه تو.
ما در آن آینه نگاه نخواهیم کرد.
در عوض، در اندک روزهایی که برایت باقی مانده، بالاخره
فانی هستی.
Soh Bat
نمیدانستم در آن روزگار در چین چند میلیون انسانِ نیکنهاد در سکوت نظارهگر بودند تا این اقلیتِ پرسروصدای بدخُلق در خیابانها رژه بروند و آواز بخوانند و مملکت را به قحطی و نابودی بکشانند؟
Soh Bat
این وضعیت یادآورِ آن حقیقتِ کهن بود که اگر ستمگری بخواهد جای پای خود را محکم کند به همدستیِ مردمانِ نیکنهاد نیاز دارد
Soh Bat
این بار محکمتر روی قلبم فشار داد و بعد آه کشید. «آدمایی که ناخودآگاه مهربونند، از روی غریزه مهربونند؛ نه اینکه به زور مهربون باشند
Soh Bat
اگر این رو فراموش کنی...» با انگشتش به پیشانیام اشاره کرد. «... یا این رو...» به قلبم اشاره کرد. «... حتا اگر همه رو هم نجات بدی، از درون مُرده به حساب میآی
Soh Bat