بریدههایی از کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند!
۴٫۵
(۱۷)
فکر کردم الان همهمان یک بغل مامانبزرگی حسابی احتیاج داریم
mahzooni
امید موجودی است با بال و پر
که در روح لانه میکند،
و آوازی بیکلام سر میدهد،
و هیچگاه باز نمیایستد...
mahzooni
لبخندش مثل وقتهایی بود که آدم برای اولین بار چشمش به جوانهای میافتد که تازه از خاک درآمده
روزنه های دانش
حرفهای مامانبزرگ همیشه مثل شربتی رقیق و شیرین بود. فرقی نمیکرد چه میگوید، گوش کردن به حرفهایش همیشه حالم را بهتر میکرد
روزنه های دانش
فضولی مثل آب داغ توی دلم قلقل میکرد،
روزنه های دانش
این همان مامانی بود که دلم برایش تنگ شده بود، مامان آوازخوان، مامانی که وقتی ده سالم بود تمام کتابهای هری پاتر را برایم خوانده بود و به جای تمام شخصیتهایش هم صدایش را عوض کرده بود، مامانی که بیمزهترین جوکهایی را میگفت که شنیده بودم و بعد آنقدر از ته دل میخندید که اشکش درمیآمد.
mahzooni
«پارسال از دنیا رفت عزیزم. سرطان. پدر خودش هم، خیلی وقت پیش، از سرطان مُرد.
mahzooni
همهچیز به من بستگی داشت.
mahzooni
هیچکدوم ما هیچوقت نمیدونیم بذر چه دردهایی توی وجودمون هست که منتظر موندن تا یه وقتی توی آینده جوونه بزنن.
بنت الزهرا
وقتی بچهدار میشی، انگار یه تیکه از قلبت داره توی دنیا برای خودش قدم میزنه. بچه بزرگترین نعمتیه که میتونی تصور کنی.»
بنت الزهرا
«متأسفم که باید بگم وقتی بزرگ میشی و میری دانشگاه، چیزی به اسم تعطیلات تابستونی وجود نداره.»
بنت الزهرا
ولی من هنوز سر زنگ ادبیات انگلیسی بهم سخت میگذشت. مخصوصاً وقتی باید متنی را بلندبلند برای کل کلاس میخواندیم. این کار باعث میشد همهجای بدنم تا ریشهٔ موها، بیبروبرگرد، سرخ شود.
بنت الزهرا
تمام طول هفته، حرفهایی که میخواستم بزنم، قبل از اینکه به زبانم بیایند، از بین رفته بودند و من را با یکعالم سروصدا توی سرم تنها گذاشته بودند که راهی برای خلاصشدن از دستشان نداشتم.
بنت الزهرا
بغل گرفتن کتاب کاملاً جدیدی که قبلاً هرگز آن را ندیده بودم، برایم حس آشنایی داشت.
روزنه های دانش
تمام تلاشم را میکردم که بال زدن همان موجود بالدار را درونم احساس کنم.
mahzooni
میخواستم بگویم باید به جای اینکه روزبهروز بیشتر خودت رو گم کنی، مراقب من باشی. میخواستم بگویم اگه نذاری بابا ببردت دکتر، هیچوقت خوب نمیشی.
میخواستم بگویم مامان، من بهت احتیاج دارم.
ولی نگفتم. فقط همینطور که بشقاب هندوانه، خنک و لیز، توی دستهایم بود، یک لحظه آنجا ایستادم.
mahzooni
«باید تمیز کنم که دخترها مریض نشن، باید اونها رو در امان نگه دارم، باید مراقبشون باشم آسیب نبینن.»
بابا آنقدر سریع و ناگهانی مامان را رها کرد که مامان روی پاشنههایش رفت عقب. گفت: «تنها چیزی که به دخترها آسیب میرسونه تویی.»
mahzooni
هر دویمان داشتیم به صدای باران گوش میکردیم که روی سقف ماشین و روی فکرهایمان ضرب گرفته بود. دلم به هم میپیچید، بدتر از ریشهٔ علفهای هرزی که تمام صبح را صرف کندنشان کرده بودم.
book worm
امید موجودی است با بال و پر
که در روح لانه میکند،
و آوازی بیکلام سر میدهد،
و هیچگاه باز نمیایستد...
book worm
صدای تپتپ باران روی سقف ماشین مثل تپش قلب بود و صدای فشششش چرخها روی سطح خیس جاده شبیه صدای اقیانوس. صداها به گوشهایم هجوم میآوردند و ازشان خارج میشدند و تپش مضطرب قلبم را کمی آرامتر میکردند.
book worm
حجم
۱۸۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۱۸۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
قیمت:
۵۵,۵۰۰
تومان