یک نفر رفت به یک بانک بزرگ و گفت: «من یک وام بزرگ میخواهم.»
رئیس بزرگ گفت: «وام بزرگ، طرحهای بزرگ، مدارک بزرگ و ضامنهای بزرگ میخواهد، داری؟»
آن یک نفر گفت: «ندارم، فقط یک تلفن همراه کوچک دارم. بفرمایید!»
و گوشی را داد به رئیس بزرگ. گوشی زنگ زد، رئیس بزرگ با تلفن حرف زد، مکالمه تمام شد، وام آماده شد. آن یک نفر وام را گرفت و لبخند زد و رفت. رئیس بزرگ هم لبخند زد و کیفش را برداشت و رفت و دیگر به بانک برنگشت. آن یک نفر هم دیگر به بانک برنگشت.
سعید
«نیمه پر لیوان»
ـ اما این بحث...
ـ اما ندارد، باید خوشبین باشی. تو عادت کردهای که کاستیها و ضعفها را ببینی. مثلاً همین لیوان را ببین! اگر از تو بپرسند، میگویی نیمهخالی است، اما من با خوشبینی میگویم نیمهپر است.
ـ اما این مثال...
ـ همیشه اما! همواره اشکالتراشی، این همه بدبینی خوب نیست. نیمه پر لیوان را ببین پسر! خوشبین، مثبت و سرشار از پویایی. یادت باشد، نیمه پُر لیوان را ببین! هرچه باشد کام تشنهلبی را تازه میکند.
ـ اما... این فقط یک نمونه آزمایشگاهی است.
Ramtin
قصاب و چوپان
قصاب گفت: «همه چوپانها مثل هم هستند؛ غمگین و کمحرف. تنها صدای نی آنها را میشنوی، آن هم همیشه محزون و دلگیر. این برههای پرواری، این قوچهای گوشتالو و قبراق، این بزهای چاق و چله و شیطان، این دشت سرسبز هیچکدام چوپانها را آنقدر سر کیف نمیآورد تا نوایی شاد و فرحانگیز از نیشان برخیزد.»
چوپان چیزی نگفت، نگاهی به چشمهای معصوم برهها انداخت و نی را به لب گذاشت و اندوهش را در آن دمید.
Ramtin