بریدههایی از کتاب آخرین قایق
۴٫۵
(۲۱)
رؤیای کودکیام به حقیقت پیوست و امروز من یک نویسندهام. کتابهایم در قفسههای کتاب همهجای دنیا هستند، و بچههایی که آنها را میخوانند اغلب برایم پیام میفرستند. با اینکه هنوز سعادت نداشتهام ایران را ببینم، احساس خاصی دارم از اینکه میدانم همانطور که من با خواندن کتابها ایران را دیدهام، حالا بچههای ایرانی هم میتوانند از طریق صفحات کتاب آخرین قایق، با من دیدار کنند. امیدوارم از این داستان لذت ببرید. داستانی که دربارهٔ جزیرهٔ اسرارآمیز من است، مکان خاصی که زاییدهٔ خیال من است.
Emily
دهان جینی بسته شد، چشمهایش را به زمین دوخت. نمیخواست اوضاع را برای دین سختتر کند. فقط میخواست دین اینقدر بیخیال نباشد. آهسته گفت: «معذرت میخوام. فقط دلم واسهت... خیلی تنگ میشه، همین.»
«خب معلومه. من هم دلم تنگ میشه. ولی این انتخاب خودم نیست. میفهمی؟»
جینی لبش را گاز گرفت، سعی میکرد دوباره حرف اشتباهی نزند. ولی نتوانست ساکت بماند. «شاید هم باشه. منظورم اینه که، میتونی... بمونی.»
دین چشمهایش را ریز کرد. «بمونم؟»
جینی به دین نگاه کرد و سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد.
دین گفت: «میدونی که نمیتونم، جینی.»
«چرا؟»
«چون نمیشه.»
Emily
«متأسفم، بن.» تازگیها انگار خیلی این کلمه را به زبان میآورد.
بن بدون اینکه نگاهش کند گفت: «اشکالی نداره.» او هم انگار تازگیها خیلی این حرف را به زبان میآورد.
Sara
حالا آنجا بود، هر چند کسی نمیدانست آنجا کجاست. یک جای دور.
شاید همانجایی که پرندههای دریایی میرفتند.
KAVİON
جینی گفت: «آره، ولی تا وقتی من ارشدش هستم، وظیفهٔ منه که مواظبش باشم. درسته؟»
بن پرسید: «واقعاً؟ من فکر میکردم وظیفهت اینه که یادش بدی خودش مواظب خودش باشه. وگرنه وقتی تو بری چی میشه؟
starlight
با دهانی نیمهباز، کنار او به داستان درختی گوش کرد که همهچیزش را به پسری داد... سیبهایش، شاخههایش... تا اینکه از درخت فقط کُندهای باقی ماند. جینی فکر کرد داستان غمانگیزی است... ولی بخشیدنِ همهچیزت، خیلی عجیب است... اینهمه عاشق کسی بودن، همیشه و تا ابد کنارش ماندن... طاقت آوردن.
starlight
جینی به چینی شکسته خیره شد،
mahzooni
«ببینم چی داری میخونی؟» اِس کتاب کهنه و پوسیده را بالا گرفت. روی جلدش تصویری از هیولایی خوابیده و قایقی بادبانی داشت. «آهان! اینیکی از کتابهای محبوب منه. همیشه فکر میکردم اونجا یهکمی شبیه جزیرهٔ خودمونه. چرا واسهمون نمیخونیش؟»
معصومه توکلی
ترس اینجوریه، درسته؟ توی ذهن آدم رشد میکنه.
starlight
«ولی اگه میرفتم واقعاً چه فرقی میکرد؟ من که بچهای ندارم نگرانش باشم. فکر کنم، اینکه بقیه رو به حال خودشون رها کنی و بری ناراحتکنندهست... ولی من که کسی رو ندارم، دارم؟ من کسی رو ندارم که بهم احتیاج داشته باشه.»
«نه، فکر کنم درست میگی.»
بن اخم کرد و بدون اینکه کلمهٔ دیگری به زبان بیاورد، برگشت و رفت.
جینی صدایش زد: «نه، صبر کن. همهٔ ما بهت احتیاج داریم، بن.»
بن به راهش ادامه داد.
جینی گذاشت برود. دور شدنش را تماشا کرد. منتظر ماند. فعلاً به خودش اعتماد نداشت همراهِ بن راه برود. ممکن بود دهان باز کند و با وضعیت احساسیای که تازگیها داشت، هر حرفی از دهانش بیرون بیاید.
Sara
حجم
۲۴۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۴۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۸۷,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد