«او اِسکنه را راحت و فرز به کار میگیرد. چطور میتواند ابرو و بینی را آنطور که دلش میخواهد بتراشد؟» آنقدر تحت تأثیر قرار گرفته بودم که زیر لب با خود حرف میزدم. مرد جوانی که کنارم ایستاده بود، گفت: «نه، او این کار را با اِسکنه انجام نمیدهد. تنها کاری که میکند این است که ابروها و بینی را که در چوب دفن شده، بیرون میکشد. مثل بیرون کشیدن سنگ از دل خاک. خطا در کارش راه ندارد.»
mahiro sama
«اگر مُردم، لطفاً خودت مرا به خاک بسپار. گور را با یک صدف دریایی بزرگ حفر کن. بهجای سنگ قبر قطعهای از یک ستارهٔ سقوطکرده بر مزارم بگذار. آنگاه همان جا منتظرم بمان.
Narjes
خورشیدهای سرخ بیشماری از بالای سرم عبور کردند، اما هنوز سال صدم نیامده بود.
shiina
خورشیدی بود بزرگ و سرخ، و همانطور که زن گفته بود در غرب غروب کرد. ناگهان سقوط کرد؛ همچنان سرخ بود. شمردم: یک.
کمی بعد خورشید سرخ باز بهآرامی طلوع و دوباره در سکوت غروب کرد. شمردم: دو.
shiina
پدر از آن زمان به خانه باز نگشته بود. مادر هر روز از کودک سه ساله میپرسید: «پدر کجاست؟» کودک بلافاصله جواب نمیداد، اما کمی بعد میگفت: «آنجا.»
حتی وقتی مادر میپرسید «پدر کی به خانه باز میگردد؟»، کودک تنها لبخند زده و دوباره پاسخ میداد «آنجا». آنوقت مادر هم لبخند میزد. مادر بارهاوبارها تلاش کرد تا به کودک یاد دهد که بگوید «پدر بهزودی باز خواهد گشت.» اما کودک تنها یاد گرفت «بهزودی» را تکرار کند. بعد از آن هرگاه مادر از فرزندش میپرسید «پدر کجاست»، کودک جواب میداد «بهزودی».
باران ریزوندی
کشتی از من گذشت و دود سیاه همیشگیاش را پشت سر گذاشت. با تمام وجود درک کردم که حتی با اینکه نمیدانستم کشتی به کجا میرود، در عرشه ماندنم بهتر بود، اما دیگر قادر نبودم از این حکمت جدید بهرهای عملی ببرم. با ترس و پشیمانی بیپایان، بیصدا در اعماق موجهای سیاه فرورفتم.
باران ریزوندی