بریدههایی از کتاب موسم هجرت به شمال
۳٫۸
(۹)
زندگی به بعضیهاشان بیش از حقشان را داده و بعضیها را محروم کرده است.
Ati
. آنقدر گریه کردم که بهنظرم رسید هیچوقت از گریه کردن دست برنخواهم داشت.
Saādat
ارتفاع تخت از زمین به زعم پدربزرگم، از غرور آدمی ناشی میشود و کمیِ ارتفاع، نشانهٔ تواضع است...
khorasani
اگر هر انسانی میدانست چه موقع از برداشتن گام نخست امتناع کند، خیلی چیزها تغییر میکرد.
khorasani
وسایلم را در چمدان کوچکی جا دادم و سوار قطار شدم. نه کسی دستی برایم تکان داد و نه اشکم در فراق کسی ریخته شد. قطار راه خود را در صحرا پی گرفت، کمی به سرزمینی که پشتسر نهاده بودم فکر کردم. مثل کوهی بود که چادرم را در کنارش برپا کرده بودم و صبحگاهان، طنابها را گشوده و چارپایانم را زین کرده و راهم را ادامه داده بودم. درحالیکه در وادی حلفا بودیم به قاهره فکر کردم و آن را بسان کوه دیگری تخیل کردم، کوهی بزرگتر که یکی دو شبی در کنارش خیمه خواهم زد و سپس سفر را به سوی جای دیگری از سر خواهم گرفت.
khorasani
از این وقایع سالها گذشته است و همینطور که میبینی دیگر ارزشی ندارند. اما اینها را میگویم چون حافظهام را راه میاندازند، چون برخی حوادث یادآور حوادثی دیگرند.
khorasani
«من آنها را کشتم. من بیابان لمیزرعی هستم. من اتللو نیستم. من دروغم. چرا مرا به دار نمیزنید تا این دروغ را از بین ببرید! اما پروفسور فوسترکین محاکمه را به درگیری میان دو جهان تبدیل کرد، که من یکی از قربانیان آن بودم.»
Ati
و اگر نتوانم ببخشم، سعی میکنم فراموش کنم.
Ati
وقتی باهم بیرون میرفتیم، دوست داشت با هر کسی که میدیدیم هِروکِر کند. او با گارسونها، با رانندگان اتوبوس و با عابران شوخی میکرد و بعضیها جسارت میکردند و به او جواب میدادند و سپس من با آنها درگیر میشدم و بعد او را میزدم و باهم گلاویز میشدیم بسیاری وقتها از خودم میپرسیدم چهچیزی مرا با او پیوند میدهد، چرا او را ترک نمیکنم و خودم را نجات نمیدهم؟ اما میدانستم که هیچ راهی ندارم و هیچ مفّری برای جلوگیری از این درام عذابآور نیست. میدانستم که به من خیانت میکند. همهٔ خانه از رایحهٔ خیانت پُر بود. یکبار دستمالی را نزد او یافتم که دستمالم نبود، از او پرسیدم، گفت "دستمال تواست." به او گفتم "این دستمال من نیست." گفت "گیرم دستمال تو نیست چه میخواهی بکنی؟"
mohamad mirmohamadi
آن لحظهٔ تعیینکننده که میتوانست از این گام بازپسین تو ممانعت و جلوگیری کند از دست رفته است. آن موقع که میخواستم مفتونت کنم میتوانستی بگویی "نه." اما اکنون فقط جریان سیال حوادث است که تو را با خود میبرد، همچنان که همهٔ آدمها را و دیگر در توانت نیست که کاری انجام دهی. اگر هر انسانی میدانست چه موقع از برداشتن گام نخست امتناع کند، خیلی چیزها تغییر میکرد.
maziar
آن روزها زبان انگلیسی کلید آینده بود ــ هیچکس بدون آن نمیتوانست سری میان سرها درآورد.
کاربر ۷۰۰۱۳۳۳
من، مثل او و مثل ود الریس و مثل میلیونها آدم دیگر، از میکروب بیماریای که هستی ما را آلوده کرده، مبرا نیستم.
Ati
بار بعد چیزهای ناآشنای دیگری را مثل قلم و سیگار یافتم. به او گفتم "تو به من خیانت میکنی." گفت "فرض کن به تو خیانت میکنم." داد زدم "قسم میخورم که میکشمت." طعنهزنان خندهای میکرد و میگفت "تو فقط حرف میزنی. چهچیزی تو را از کشتن من منع میکند؟ منتظر چه هستی؟ شاید منتظری که مردی را روی من ببینی... و حتا در چنین حالی هم فکر نمیکنم کاری کنی، فقط روی صندلی مینشینی و گریه میکنی."
mohamad mirmohamadi
من زندگیام را بدون انتخابی و قراری گذرانده بودم و حالا تصمیم میگرفتم زندگی را انتخاب کنم. زنده میمانم چون هنوز مردمانی هستند که دوست دارم بیشتر با آنها گفتوگو و معاشرت کنم، چون کارهایی هست که باید انجام دهم. برایم مهم نیست که زندگی معنا دارد یا بیمعناست. و اگر نتوانم ببخشم، سعی میکنم فراموش کنم. با ارادهٔ قدرت و سرسختی زنده خواهم ماند. و بازوان و پاهایم را بهسختی تکان دادم تا همهٔ بدنم بالای آب قرار گرفت و با همهٔ نیروی درتنماندهام، چنان هنرپیشهٔ نمایشی کمیک روی صحنه فریاد زدم «کمک، کمک.»
mohamad mirmohamadi
فریاد خفهای کشید "نه. نه." اما این فریاد حالا برای تو نفعی ندارد. آن لحظهٔ تعیینکننده که میتوانست از این گام بازپسین تو ممانعت و جلوگیری کند از دست رفته است. آن موقع که میخواستم مفتونت کنم میتوانستی بگویی "نه." اما اکنون فقط جریان سیال حوادث است که تو را با خود میبرد، همچنان که همهٔ آدمها را و دیگر در توانت نیست که کاری انجام دهی. اگر هر انسانی میدانست چه موقع از برداشتن گام نخست امتناع کند، خیلی چیزها تغییر میکرد. آیا این از شرارت آفتاب است که میلیونها انسان را گمراه میکند و آنها را به صحراهایی که شنهایش در حال خروشاند و حلقوم بلبلان در آن خشک میشود، میکشاند؟
Saādat
از این وقایع سالها گذشته است و همینطور که میبینی دیگر ارزشی ندارند. اما اینها را میگویم چون حافظهام را راه میاندازند، چون برخی حوادث یادآور حوادثی دیگرند.
Saādat
نغمهٔ قمریای را شنیدم و از پشت پنجره به نخلی که وسط حیاط کنار اتاق قرار داشت نگاه کردم و دانستم که زندگی هنوز به خیروخوبی جریان دارد. به تنهٔ قوی و قامت متعادلش نگاه کردم، به ریشههایش که در زمین فرو رفته بود، به شاخههای سبزی که بر فراز قامتش افراشته بودند و احساس اطمینان و آرامش به سراغم آمد. حس کردم پَری در مسیر وزش توفانها نیستم، بلکه مثل همین نخل مخلوقی هستم که اصالت دارد، ریشه و هدف دارد.
Saādat
حجم
۱۴۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۴۱ صفحه
حجم
۱۴۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۴۱ صفحه
قیمت:
۳۱,۵۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد