معتادم آنچنان به نگاهت که جم به جام
مِهر میانهٔ من و مینا همیشگیست
یك رهگذر
ای کاش، ای کاش، ای کاش یک لحظهاش سهم من بود
این الفتی را که هر صبح با عطر و با شانه داری
یك رهگذر
چراغ شعر به سوسو نشسته در درگاه
اگر که دیر کنی تا سپیده میمیرم
یك رهگذر
باید که شستوشو دهم از گریه کوچه را
امشب دلم بهانهٔ باران گرفته است
یك رهگذر
ای سیب سُرخ در سبد قسمتِ منی
خواهم شبی به جاذبهٔ جان بچینمت
یك رهگذر
حرفوحدیث پشتسر ما همیشگیست
رسوایی دو عاشق تنها همیشگیست
یك رهگذر
خواستم خشکترین چوب اجاقت باشم
در شب عشق تراشیدی و عودم کردی
یك رهگذر
ماه بلندِ شعر زمستانیِ منی
فکر سیاه کیست که یلدا رقیب توست
یك رهگذر
اسیر عاطفهٔ آهِ گرم خویشتنم
که یاد داد مرا سینه سوختن بیتو
ستارهسوختهٔ آسمان نظمِ دری
کدام شاعرِ عاشق بُوَد که من بیتو
یك رهگذر
در این سکوت زبان کلام خاموش است
گرفته زانوی غم در بغل سخن بیتو
یك رهگذر
یک عمر تا سحرها خواندی سر گذرها
اما کسی نپرسید ای مَست خانهات کو
یك رهگذر
فهمیده راز عشق مرا با تو از کجا
حافظ اگر که جامِ جهانبین نداشته است
یك رهگذر
زنی فراترِ زیبایی و هنر بودید
که با فروختن اصفهان خریدمتان
bud