بریدههایی از کتاب اژدهایی با قلب شکلاتی
۴٫۷
(۳۰)
من باید لباس رنگارنگ بپوشم.» میدانستم اگر این لباس قهوهای صافوساده را بپوشم، هیچ اژدهایی در جهان من را جدی نمیگیرد. دلم نمیخواست مثل یک گوسفند بزدل خودم را توی گله قایم کنم و همرنگ محیط دوروبرم شوم؛ میخواستم برای هر کس که من را میدید شاخوشانه بکشم.
sahar
وقتی چشمهایم بسته شد و توی سیاهی فرو رفتم، در رویای طلا و جواهرات درخشان غرق شدم. دنبال جاسپر میدویدم و قهقهه میزدم و هربار میپریدم تا بگیرمش جواهرات جرینگجرینگ همه جای غار پخش میشدند... گوشت تازه و خوشمزهای را که خانوادهام از شکار آورده بودند تکهپاره میکردم... بابابزرگ هم مثل من و جاسپر قهقهه میزد...
sahar
سیلکی با دستهایش شکل آن را توی هوا کشید. شکلاتخانهای که ناجی شهر شد! شکلات معرکهای که دل یک اژدها را آب انداخت!
مارینا چشمغره رفت و زیر لب گفت: «باز هم چرندوپرندهاش شروع شد.»
ن. عادل
من میتوانم تا ابد هر چیزی که میخواهم باشم.
و این یقین به من آرامش داد.
کتابخون
باید خودت را به دست باد میسپردی تا تو را ببرد.
کتابخون
من آن موجود بیچارهای نبودم که گرتا در چند روز گذشته از من ساخته بود. او همان بلایی را بر سرم آورده بود که از زمان تبدیلشدنم، ته دلم از آن میترسیدم و فرار میکردم. کاری کرد از بدن انسانیام شرمگین باشم و از ته دل باور کنم همانقدر که خانوادهام میگفتند ناتوان هستم.
دیگر بس بود.
من یک شاگرد شکلاتساز در بهترین شکلاتخانهٔ دراشنبرگ بودم.
همزمان هم اژدها بودم و هم یک دختر آدمیزاد.
بهتر از این نمیشد.
این من بودم.
کتابخون
باید اجازه میدادم تا یقینی بیچونوچرا دلم را قرصومحکم کند؛ چیزی که نمیشد انکارش کرد؛ چیزی قدرتمند.
من.
بالاخره قلب و ذهنم را باز کردم و گذاشتم تمام آن خاطراتی که در دو هفتهٔ گذشته تلاش میکردم فراموششان کنم مانند شعلههای آتش بسوزند و به هوا بروند.
کتابخون
«البته که دنبال یه شاگرد جدید میگردیم، آره درسته، ولی راستش متأسفانه الان زمان مناسبی نیست و...»
گفتم: «همهٔ جوزهندیها رو رنده میکنم!» حالا هر چی که هست.
=o
یک سال پیش، من و جاسپر با هم مسابقه دادیم تا ببینیم چند تا از تاجها و گردنبندهای آدمیزاد را میتوانیم دور چنگالهایمان بیاندازیم. من بردم و برادرم یکساعتونیم اوقاتتلخی کرد و با نقلقولهایی از یک کتاب طوووووولانی دربارهٔ بیاهمیتی طلا و جواهر حوصلهام را سر برد.
مغازهدارهای دارشنبرگ اصلاً از این حرفهای قلمبهسلمبه و روشنفکرانه سر در نمیآوردند؛ من هم وقتی چنگالهای درخشانم را پیروزمندانه رو به جاسپر تکان میدادم، به آن حرفها اهمیت نمیدادم. احتمالاً اگر نویسندهٔ آن کتاب خودش هم میآمد و چندتایی از جملات کتابش را برایشان میخواند، این فروشندهها از مغازه پرتش میکردند بیرون.
فهمیدم آدمها هیچچیزی را مجانی به کسی نمیبخشند.
=o
من یک شاگرد شکلاتساز در بهترین شکلاتخانهٔ دراشنبرگ بودم.
همزمان هم اژدها بودم و هم یک دختر آدمیزاد.
بهتر از این نمیشد.
این من بودم.
A.zainab
حجم
۳۳۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۳۳۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان