بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اگر داری این کتاب را می‌خوانی، کار از کار گذشته! | طاقچه
تصویر جلد کتاب اگر داری این کتاب را می‌خوانی، کار از کار گذشته!

بریده‌هایی از کتاب اگر داری این کتاب را می‌خوانی، کار از کار گذشته!

امتیاز:
۴.۴از ۴۲ رأی
۴٫۴
(۴۲)
چراغ‌قوه در تاریکی رخنه کرد چراغ‌قوه تاریکی را چاک داد نور چراغ‌قوه مانند شمشیر تاریکی را شکافت
Ani
«مطمئنی زنده‌ست؟ چهارصد، پونصد سال گذشته...» زن، که هنوز به صدای گوی درون دستش گوش می‌کرد، جواب داد: «موجودی مثل اون ـ که خلقش اون‌قدر محاله ـ کشتنش محال‌تره.»
مهدیار یوسف
کاس گفت: «از آشنایی‌تون خوشوقتم.» آقای والاس با انزجار گفت: «اوه، ما قبلاً همدیگه رو دیدیم، وقتی هنوز پوشک می‌شدی.» انگار هنوز بوی پوشکِ ذکرشده به مشامش می‌رسید.
ن. عادل
چراغ‌قوه در تاریکی رخنه کرد چراغ‌قوه تاریکی را چاک داد نور چراغ‌قوه مانند شمشیر تاریکی را شکافت نور چراغ‌قوه مانند نیزه – آها! حالا درست شد! – از سالن تاریک گذشت و مجموعه‌ای شگفت‌انگیز از عتیقه‌های عجیب را روشن کرد:
مهدیار یوسف
نکند پدرش قاتل زنجیره‌ای بوده و به حبس ابد محکوم شده؟ یا اگر... اگر مادرش پدرش را کشته باشد چی؟ شاید دعوایشان شده و کشتن او دفاع از خود بوده، شاید هم حادثه بوده؛ در هر صورت مادرش نمی‌خواست کاس چیزی بداند. این با حقایق جور درمی‌آمد؛ باید قبول کرد. نه، کاس زده بود به سرش؛ مادرش قاتل نبود. تا جایی هم که می‌دانست، راز مادرش هیچ ربطی به پدرش نداشت.
گربه
امبر، طوری که انگار تازه مکس ـ ارنست را دیده، گفت: «اِ، سلام مکس ـ ارنست! اصلاً قصد توهین نداشتم. ولی چه‌قدر مهربونی که این‌جوری ازش دفاع می‌کنی! الان شماها دوست‌های جون‌جونی هم هستین؟» دو تکه هویجِ کاملاً یک‌شکلی که مکس ـ ارنست داشت می‌خورد گیر کرد توی گلویش و بعد رنگش کاملاً پرید.
پسری که الان هستم!!
زیرزمین موزهٔ شعبده‌بازی در واقع، کارگاه بزرگی بود که به نظر می‌رسید می‌تواند هر جای دنیا باشد: چکش‌ها و آچارها و اره‌های معمولی به قلاب‌های دیوار آویزان بودند، براده‌های معمولی چوب و فلز روی زمین بود و بوی معمولی خاک‌اره و چسب فضا را پر کرده بود. شاید توی کارگاه‌های معمولی گنجه‌هایی ببینی که برای جا دادن پتو ساخته شده‌اند، اما گنجه‌هایی که این‌جا ساخته می‌شدند قرار بود از وسط نصف شوند؛ آن هم وقتی یکی داخلشان است و شاید توی کارگاه‌های معمولی کمدهای لباسی ببینی که برای گذاشتن کت طراحی شده‌اند، اما این‌جا کمد لباس برای غیب کردن ببرها طراحی شده بود. خلاصه بگویم؛ آن‌جا کارگاه یک شعبده‌باز بود.
گربه
وقتی رسیدند بیرون، همه با خنده به یک نقطه اشاره کردند: امبر داشت وسط محوطهٔ پارکینگ تلوتلو می‌خورد. هنوز چشم‌بند داشت و دست‌هایش را رو به جلو بالا نگه داشته بود. «من کجام؟؟ یکی کمکم کنه!!!» از تمام اهالی مدرسه، فقط خانم جانسون از این نمایش خوشش نیامد. همه مکس ـ ارنست را تشویق کردند، حتی دوست‌های امبر. همه تحت تأثیر قرار گرفته و متحیر بودند و مدام می‌پرسیدند چه‌طور این کار را کرده؟ وقتی کاس دید پیترو با عجله از محوطهٔ پارکینگ رفت بیرون، تا حدودی جواب این سؤال را گرفت. پیترو برایش دست تکان داد، بعد دور و ناپدید شد. کاس هم برایش دست تکان داد. نیشش از این گوش نوک‌تیز تا آن‌یکی گوش نوک‌تیزش باز شد. کی گفته عضویت در یک انجمن سرّی خطرناک فواید خاص خودش را ندارد؟
گربه
با این‌که منشور صدا را گرفته بود جلوی خودش، دیگر صدای خش‌خش نشنید، یا در واقع، هیچ صدای دیگری نشنید. یک لحظه فکر کرد صدای طبل شنیده، اما بعد، فهمید صدای ضربان قلب خودش است که از طریق منشور صدا برایش پخش می‌شود. کاس آهسته دور حیاط چرخید و به تاریکی خیره شد. «آقای صورت‌کلمی؟» چند دقیقه صبر کرد، دست‌به‌سینه ایستاده بود که سرما را کمتر احساس کند. اما جوابی نشنید. با این‌حال، مطمئن بود کسی یا چیزی آن بیرون است. طبیعتاً به خانم مووه و دکتر ل هم فکر کرد، اما اگر آن‌ها بودند، نباید تا حالا دزدکی رفته باشند توی خانه تا دنبال منشور صدا بگردند یا او را بدزدند یا کار وحشتناکی را که قرار بود بکنند انجام بدهند؟ شاید آدمک آمده، اما بعد نظرش عوض شده یا فکر کرده خانه را اشتباهی آمده.
گربه
آن روز بعدازظهر، وقتی مکس ـ ارنست از اتوبوس پیاده شد، رفت خانه‌اش یا، آن‌طور که گاهی اوقات به ذهنش می‌رسید، رفت خانه‌هایش. شاید بهتر باشد توضیح بدهم: همان‌طور که احتمالاً یادت هست، والدین مکس ـ ارنست تقریباً به محض به دنیا آمدن او از هم جدا شده بودند، ولی با هم زندگی می‌کردند تا مکس ـ ارنست پیش پدر و مادرش توی یک خانه بزرگ شود. اصولاً ایدهٔ خوبی به نظر می‌رسید، ولی در عمل برای همه‌شان خیلی اضطراب‌آور بود؛ به‌خصوص این‌که والدین مکس ـ ارنست اصرار داشتند زندگی‌شان کاملاً مجزا باشد، هر دو توی بخش خودشان از خانه می‌ماندند و هیچ‌وقت با هم حرف نمی‌زدند.
گربه
مدرسهٔ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟. شهر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟. وقت ناهار.
یگانه
ناخوداگاه به جهتی نگاه می‌کنیم که موش‌ها از آن فرار می‌کنند. تل خاک گوری است که سنگ قبر روی آن شکسته. با دومین آذرخش، لبه‌های دندانه‌دار سنگ تیره‌وتار دیده می‌شوند.
یگانه
خواب تحقق یه آرزوئه. نمی‌فهمیدم خواب‌های من آرزوی چی بودن... خیلی ترسناک بودن. ولی فکر کنم حالا فهمیدم.
S.M

حجم

۲۷۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۲۸ صفحه

حجم

۲۷۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۲۸ صفحه

قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد