بریده‌هایی از کتاب چیزهایی که کاش می‌توانستم یه او بگویم

بعضی‌وقت‌ها به این فکر می‌کنم که تو هم دلت برایم تنگ شده است یا نه؟

روزی تمام بدبختی‌هایی را که تو باعث شدی به سرم بیایند به یاد خواهی آورد. یادت می‌آید چطور وقتی هیچ‌کس نبود، من کنارت ماندم و آنگاه فکر اینکه زمانی کسی کنارت بود که بی‌قیدوشرط دوستت داشت آزارت خواهد داد.

شاید از دوباره شروع‌کردن می‌هراسم؛ چراکه نگرانم دیگران هم مثل تو به من آسیب برسانن

من هر روز با خودم در جنگم، چون به‌جای اینکه با حقیقت روبه‌رو شوم و به مغزم گوش دهم به حرف دلم گوش می‌دهم.

خسته از سعی‌کردنی! خسته از اینکه وقتی آزار می‌بینی لام‌تاکام حرف نمی‌زنی، خسته از شب‌هایی که بی‌قراری، خسته از اینکه تظاهر می‌کنی همه‌چیز خوب است و خسته از محکم چنگ‌زدن به او، زمانی‌که می‌دانی باید رهایش کنی.

نمی‌دانم چرا وقتی آن‌قدر ناراضی بودم، بازهم نرفتم. فکر کنم اشتباهم این بود که بیش از آنچه باید، ماندم.

سرانجام با تمام تکه‌های شکستهٔ گذشته‌ام کنار آمدم و دراین‌بین، بخشیدن خودم نخستین قدم برای پشت‌سرگذاشتن تو بود.

در انتهای داستان، همه‌چیز همان‌طور که مقرر شده بود اتفاق افتاد. در هرچیزی که از سر گذراندم، درسی نهفته بود که کمک کرد رشد کنم و التیام بیابم. هرچیزی که فکر می‌کردم در حال خردکردن من است، در اصل داشت مرا به فرم زن فوق‌العاده‌ای که امروز هستم شکل می‌داد.

چیزی که خیلی وقت پیش یاد گرفتم، این است که هرگز پرچم‌قرمزهای اول رابطه را نادیده نگیرم، وگرنه دلیل تمام‌شدن رابطه، همان‌ها خواهند بود.

شاید دلم برای تو تنگ نشده، شاید دلم برای اوقاتی تنگ شده که در کنارت داشتم.

بی‌ملاحظگی‌هایت را بخشیدم، تمام دل‌شکستگی‌هایم را کنار گذاشتم و زیر بار تمام وعده‌های دروغینت رفتم؛ چون نمی‌خواستم از چیزی که آن‌قدر برای ساختنش تلاش کرده بودم دل بکنم.

مدام قلبم را می‌شکستی و من مدام پیش تو برمی‌گشتم، چون تو تمام چیزی بودی که می‌شناختم. سرانجام دریافتم این خودم هستم که تیشه به ریشه‌ام می‌زنم.

تو مهمی! هیچ‌وقت این را فراموش نکن.

انتظار داری بعد از تمام کارهایی که با من کردی لبخند بزنم؟ من از هم فروپاشیده‌ام. تهی‌ام. دیگر آن من قبلی نیستم. روزها و شب‌ها بیدار ماندم و به این فکر کردم که کجا و با چه کسی هستی. مشوشم. من مجموعه‌ای از این کلماتم و با این‌همه، بازهم از خود می‌پرسم آیا هیچ‌وقت واقعاً مرا دوست داشتی؟

دست از صرف‌کردن وقت و انرژی‌ات برای کسی که حاضر نیست با تو بهتر رفتار کند بردار!

نمی‌توانم تمام تقصیرها را به گردن تو بیندازم؛ چون دقیقاً می‌دانستم چطور مردی هستی، اما تصمیم گرفتم بمانم؛ چون فکر می‌کردم شاید، فقط شاید روزی دوستم بداری.

چون او سردرگم است و دقیقاً نمی‌داند چه می‌خواهد، به این معنا نیست که تو باید وقتت را برای منتظرماندن به پای او هدر دهی.

چون او سردرگم است و دقیقاً نمی‌داند چه می‌خواهد، به این معنا نیست که تو باید وقتت را برای منتظرماندن به پای او هدر دهی.

تو نفهمیدی، اما من سرانجام ریسمان را بریدم. ریسمان را بریدم و خودم را از قید هر معنا و مفهومی که برایم داشتی آزاد کردم.

گاهی‌اوقات بهترین کاری که می‌توانی بکنی این است که وسواسی نشوی و بیش‌ازحد فکر نکنی و فقط باور داشته باشی که هرچه قرار باشد بشود، می‌شود.