بریدههایی از کتاب نا
۴٫۷
(۲۳۰)
اگر شاگردانش را میدید که بین راه سرشان به اینور و آنور میچرخد، تشر میزد که از فرصت بین راه برای فکرکردن استفاده کنند
Chamran_lover
من مدام با کتاب هستم؛ کتاب با من زندگی میکند و من با کتاب زندگی میکنم.
Chamran_lover
سالها بعد، طلبهای از او پرسید: «اگر کسی از شما بپرسد محمدباقر صدر چطور محمدباقر صدر شد، چه پاسخی میدهید؟» جواب داد: «محمدباقر صدر ده درصد مطالعه میکند و نود درصد میاندیشد.»
- در شبانهروز چند ساعت مطالعه میکنید؟
- جور دیگری این را بپرس؛ اینکه در شبانهروز چقدر با کتاب هستی؟
- چه فرقی بین این دو سؤال هست؟
- اگر بپرسی چند ساعت مطالعه میکنی، میگویم بین هشت تا ده ساعت. اما اگر بپرسی چند ساعت با کتاب هستی، جوابم این است که تا وقتی بیدارم و خوابم نرفته باشد با کتاب همنشینم
Chamran_lover
همان سال محمدباقر به دعوت سید ابوالقاسم خویی در مجلس حاشیهنویسی بر کتاب عروةالوثقی نشست، کنار سید علی سیستانی، شیخ جواد تبریزی، شیخ حسین وحید خراسانی و دیگر شاگردان ممتاز سید ابوالقاسم که به انتخاب خودش گرد آمده بود. و باز، بیشتر از همه، محمدباقر بود که اشکال میکرد و بدونآنکه وسائلالشیعه را ورق بزند، آنچه شاهد فقهی میخواست و روزی در این کتاب خوانده بود به یاد میآورد.
برای خودش این چیزها شگفتی نداشت. میگفت زمان تحصیل به اندازهٔ پنج نفر آدم سختکوش درس خوانده.
Chamran_lover
همان سال محمدباقر به دعوت سید ابوالقاسم خویی در مجلس حاشیهنویسی بر کتاب عروةالوثقی نشست، کنار سید علی سیستانی، شیخ جواد تبریزی، شیخ حسین وحید خراسانی و دیگر شاگردان ممتاز سید ابوالقاسم که به انتخاب خودش گرد آمده بود. و باز، بیشتر از همه، محمدباقر بود که اشکال میکرد و بدونآنکه وسائلالشیعه را ورق بزند، آنچه شاهد فقهی میخواست و روزی در این کتاب خوانده بود به یاد میآورد.
Chamran_lover
رابطهٔ این استاد با شاگردانش با رابطههای مرسوم فرق داشت؛ رسمی و یکسویه نبود، فقط به درس و بحث خلاصه نمیشد، رفیق بودند. گاهی روزهای تعطیل باهم سوار بلم میشدند و به باغهای اطراف کوفه میرفتند. حواسش به همهچیزشان بود، درس و نیاز مالی و شیوهٔ زندگی
Chamran_lover
عرف حوزه این بود که توضیح دروس بر متن باشد؛ استاد بخشی از کتاب را میخواند و همان را شرح میگفت. اما استاد جوان باغی نقاشی میکرد. بعد تکگلها را به آنها، که سراپا گوش نشسته بودند، نشان میداد. آنوقت ظرافتش را در متن بوستان به رخ میکشید. خبرگیاش آنطور بود که گویی خود صاحب کفایه روبهرو حاضر نشسته است و سخن میگوید
Chamran_lover
محمدباقر گاهی مُرامش را آسرة القلوب صدا میزد؛ فریبندهٔ قلبی که این روزها آرام و قرار نداشت. به درسهای مدرسهای فکر میکرد که به جوانان درس دینِ اجتماعساز بدهد. آیتالله حکیم مدرسهٔ «العلوم الاسلامیه» را برای همین ساخته بود.
Chamran_lover
ادامهٔ این روند به چشم آیتالله مصلحت نبود. دلشکستگیِ این روزها آنقدر بود که برای محمدباقر حکیم، که هنوز از لبنان برنگشته بود، نوشت:
پس از رفتنت ماجراها و غوغاها و حرفوحدیثهایی به راه افتاد و حملات متعددی سامان داده شد که همگی ضد دوست تو و با هدف نابودیاش صورت گرفتند...
Chamran_lover
حسین صافی، که آن روزها در لباس عالم دین در حوزه درس میخواند و بعدها به حزب بعث پیوست، نزد سید محسن حکیم گلایه برده بود که حوزه بهخاطر فعالیتهای حزبی سید صدر ضربه خورده. آیتالله برآشفته جواب داده بود: «یعنی تو بیشتر از سید صدر حرص حوزه را میخوری؟» بعد خودش را سرگرم ورقهای جلوی رویش کرده بود و صافی فهمیده بود باید برود.
Chamran_lover
شبی به خانهٔ سید محمد صدر دعوت شدند؛ برای آشنایی و احترام به عروس جدید خانوادهٔ صدر، مهمانی گرفته بودند. آنها در بغداد زندگی میکردند؛ در خانهای که همهچیزش فرق داشت، حتی نوشیدنیها. به جای چای، آبپرتقال تعارف کردند. مهمتر از همه خنکی خانه بود، بهخاطر صندوق آبی بزرگی که از آن باد میوزید. فاطمه خانم دربارهٔ آن صندوق پرسید. گفتند: «کولر آبی است.» تا آنوقت چنین چیزی ندیده و نشنیده بود.
Chamran_lover
محمدباقر خدای محبت بود؛ وقتی صدایش میزد: «حوریتی، حبیبتی، نعیمی، جنتّی، فردوسی» همهٔ چیزهای دیگر برایش بیارزش میشد. شعر بلندی را که آمنه برای ازدواج آنها سروده بود و روز ولیمهٔ محمدباقر به شاگردانش به آنها هدیه داده بود گاهی برای خودش میخواند و از اینکه دوستش داشتند دلش پر از مهر میشد.
Chamran_lover
روزی گفت که محمدباقر پنجساله بود:
از خانهٔ پدرم برمیگشتم. رفته بودم سری بزنم. محمدباقر در حیاط دور خودش میگشت. فکر کردم بازی میکند سر ظهری. گفتم بیا تو مریض میشوی، گرم است، بازی بماند برای عصر و خنکی. گفت نه بیبی، دارم دنبال مدادم میگردم، باید همین جا افتاده باشد. گفتم بیا مداد دیگری بهت بدهم. گفت نه، مال خودم را میخواهم. وقتی آمد، دیدم مدادش اندازهٔ یک انگشت شده اما دل از آن نمیکند.
Chamran_lover
فاطمه به زبان آمد: «پسرعمو، نمیخواهی به خودت استراحت بدهی این روزها؟» و باید به این جواب عادت میکرد: «نمیتوانم تصور کنم ننویسم. این کار من است، زندگی من است، دنیا و آخرت من است، برای من حکم هوایی را دارد که تنفسش میکنم و آیندهای را که آرزویش میکنم، بهخصوص این کتاب که اگر خدا کمک کند به علم چیزی اضافه خواهد کرد.»
Chamran_lover
دخترعمو، گمان نکن اول بار است با تو آشنا میشوم. از وقتی سید موسی از شما به من گفت، در دلم جا گرفتی و روحم با تو آشنا شد. او به من از برتری عقلت و بلندی همتت و بزرگی درونت و شفافیت روحت گفت. و اینطور دوستت دارم. بهخاطر پاکیای که برازندهٔ تو است و شوقت به رضای خدا و علاقه و ارادتت به کسانی که دوستشان داری،
Chamran_lover
آقا موسی نظر دیگری داشت؛ اینکه علما باید کنار توده قرار بگیرند تا نیازهای آنها را بشناسند و آنوقت مسئلههای زندگی و هدایت عملی آنها را دست بگیرند
Chamran_lover
محمدباقر میگفت حوزه باید اصلاح شود، تشکیلات علما و روشهای آموزشیاش باید راه دیگری پیش بگیرد، باید کاری کنند که وقتی کسی از حوزه بیرون میرود، نه فقط برای مسلمانها، بلکه برای دیگران هم حرفی داشته باشد. از اینجا رهبری دینی را به دست فقهایی که، بهطور طبیعی و تدریجی، حیات اجتماعی و سیاسی را به دست میگیرند و حکومت اسلامی را بنا میکنند ترسیم میکرد
Chamran_lover
«آسمانیشدنِ زمین موجب شکوفایی استعدادهای انسان مسلمان و انگیزش امکانات او میشود. درحالیکه جداکردن زمین از آسمان جانشینی را از معنی تهی میسازد و نگاه انسان مسلمان به زمین را در یک قالب منفیگرا به انجماد میکشاند
Chamran_lover
هنوز محمدباقر نمیتوانست کتابهایی را که دوست دارد برای خودش داشته باشد. برای گذراندن درس اسفار اربعه نزد آیتالله بادکوبهای، مجبور شد کتاب حدائقش را، که با اسماعیل شریک بود، بفروشد تا بتواند اسفار بخرد
Chamran_lover
آنچه میدانست با بچهها در میان میگذاشت. سال سوم ابتدایی که بود، حوزهٔ کوچکی داشت؛ زنگهای تفریح گوشهٔ حیاط مینشست و تعدادی از بچهها دورش جمع میشدند و او از چیزهای جدیدی میگفت که یادگرفته بود: مارکسیسم، دیالکتیک، اپورتونیسم. در ادبیات از کسانی میگفت که نامشان برای بچهها تازگی داشت: ویکتور هوگو و گوته. برای بعضیها که چند سال از او بزرگتر بودند فهم خیلی از این حرفها آسان نبود، اما شیوایی حرفزدن محمدباقر و شیفتگیاش به چیزهایی که یاد گرفته بود آنها را هم جذب میکرد
Chamran_lover
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان