بریدههایی از کتاب نا
۴٫۷
(۲۳۰)
حضرت آیتالله العظمی امام مجاهد خمینی دام ظله،
این نامه را در یکی از حساسترین لحظات تاریخ اسلام به حضرتعالی مینویسم تا بدینوسیله اعتماد و اعتزاز بینهایت خود را دربرابر پیروزیهای غرور آفرین ملت مسلمان ایران اظهار کنم؛ پیروزیهای پیدرپی و چشمگیری که با رهبری خردمندانهٔ آن حضرت صورت گرفت و برنامهٔ نجاتبخش اسلامی را، بهجای دو تمدن و ایدئولوژی متقابل شرق و غرب، به بشریت تقدیم کرد؛ پیروزی شکوهمندی که با همّت عظیم ملت مسلمان ایران به رهبری حکیمانهٔ آن حضرت تحقق پیدا کرد و این سرزمین اسلامی را از لوث شبح طاغوت روز پاک کرد و شرافت و کرامت ملّت مسلمان ایران را، که جریحهدار شده بود، از نو احیا و زنده کرد؛
علی پورمیرزایی
او پدرِ پسرانی بود که گاهی تا پای جان استاد را میستودند و گاهی جوانی میکردند و حرف را تا جایی پیش میبردند که ناخواسته دلش به درد میآمد. اما پدر چشم میبست و میگفت: «بهخاطر خطای تصورات بوده نه بیمبالاتی در دین» و فراموش میکرد. این جوانِ نازنین قصد داشت همهچیز را تغییر دهد و میدانست «تفاوت» تاوان دارد.
علی پورمیرزایی
محمدباقر میگفت حوزه باید اصلاح شود، تشکیلات علما و روشهای آموزشیاش باید راه دیگری پیش بگیرد، باید کاری کنند که وقتی کسی از حوزه بیرون میرود، نه فقط برای مسلمانها، بلکه برای دیگران هم حرفی داشته باشد. از اینجا رهبری دینی را به دست فقهایی که، بهطور طبیعی و تدریجی، حیات اجتماعی و سیاسی را به دست میگیرند و حکومت اسلامی را بنا میکنند ترسیم میکرد. اما آقا موسی نظر دیگری داشت؛ اینکه علما باید کنار توده قرار بگیرند تا نیازهای آنها را بشناسند و آنوقت مسئلههای زندگی و هدایت عملی آنها را دست بگیرند. میگفت نجف و قم برای چنین کاری مناسب نیستند، باید جایی دیگر را انتخاب کرد تا بشود راه سید جمالالدین اسدآبادی را به آخر رساند. همین فکر بود که پای او را به لبنان گشود. آقا موسی میرفت تا رهبری دینی را احیا کند و محمدباقر میماند تا به ساماندهی مرجعیت کمک کند.
علی پورمیرزایی
چطور میشد با نگاه به جهان آن روز و نیازهایش اسلام را معرفی کرد و جوانان گریزان از دین را جلب کرد؛ گریزان، چون دین برای دنیاشان کارآمدی نداشت. فکر میکردند دین باید از درون حوزهها و محافل علمی به درون جامعه و زندگی مردم راه یابد تا تمدنساز شود؛ برتری اسلام را باید از محیط سخن به میدان عمل رساند. هر دو هم معتقد بودند بین مرجعیت و حکومتداری دینی تفاوت هست؛ اولی رهبری علمی و فقهی و حمایت از جریانات اصلاحی را برعهده دارد و دیگری سامان زندگی مردم را براساس آنچه دین میگوید.
علی پورمیرزایی
دیروز در همین مدرسهٔ اصول دین، آقازادهٔ یکی از علما را ملاقات کرده بود که مارکس را الگوی خودش قرار داده بود. میگفت: «من مسلمانم و الآن روزهام ولی مردم حکومت میخواهند و اسلام حکومت ندارد. من فکر کردم حکومت اشتراکی بهتر است یا سرمایهداری؟ به عقلم اینطور میرسد که حکومت اشتراکی به عدالت نزدیکتر است.» چقدر این حرف به قلبش سنگین آمده بود! حزب کمونیست چه عمیق در دل جوانهای عدالتطلب رسوخ کرده بود! سید مرتضی سرش را به تأیید تکان داد و گفت: «به سید صدر بگو من هستم.»
علی پورمیرزایی
قَسَماً و إنْ جَهَدَ الزَمانُ
لکیّ یُثَبِّطَ فیَّ عَزْماً
أوْ حاولَ الدَهْرُ الخَؤونُ
بأنّ یَرشَّ إلیّ سهماً
وتفَاَعَلَتْ شَتّی الظُروف
تُکیلُ آلاماً وَهَمّاً
تَراکم تَسْحُب الهُمومِ
باُفقِ فِکْری فادلهما
لَنْ أنْثنی عما أرومُ
وإنْ غَدَتْ قَدَمای تُدمی
گیله مرد
محمدباقر مدام گوشبهزنگ اتفاقهای ایران بود. در نامهای برای آقا رضا نوشت که از راه دور با دردها شریک است و حرارت آتشی را که مردم ایران در آن بودند احساس میکند و خودش را با ترسها و امیدها سهیم میداند.
به شیخ محیالدین آموزگار، که رادیوی ترانزیستوری داشت، سپرده بود خبرهای تهران را خوب رصد کند و به او برساند. شب بیستودوم بهمن، محیالدین در بیرونی خانهٔ استادش بود که با صدای اذان مغرب عراق از رادیو تهران شنید: «اینجا تهران است: صدای جمهوری اسلامی ایران.» از پلهها بالا دوید که بشارت بدهد. محمدباقر تسبیحات اربعه را میخواند. منتظر ایستاد. سلام نمازش را که داد، رو برگرداند:
- ابومحمدعلی، چی شده؟
- خبر خوش، سید! انقلاب پیروز شد، الآن رادیو تهران اعلام کرد.
به سجده افتاد و شکر کرد و به جان محیالدین دعا کرد. نماز را خواند و راهی مسجد جواهری شد. آنجا، بعد از نماز مغرب و عشاء، برای شاگردانش درس اصول فقه میگفت. وارد شد. همگی دورتادور نشسته بودند. به پایش بلند شدند. بشاش به نظر میرسید. کنارشان نشست. بعد از بسمالله، گفت: «الحمدلله، رؤیای انبیا تعبیر شد... الحمدلله.»
m.salehi77
همهٔ غمها میگذشتند الاّ غمی که از طرف دوست میرسید. شاگردی قدیمی، که حالا در عراق نبود، به گوشش رسانده بود: «تو نمایندهٔ آمریکایی. این بازیها کمکی به تو نمیکند. قهرمانبازی درنیاور.» محاسنش را، که در صورت استخوانیاش سفید شده بودند، به دست گرفت و اشکهایش سرازیر شدند: «اینها بهخاطر دین سفید شدهاند، با چنین حالوروزی به من میگوید آمریکایی هستی.»
m.salehi77
ناامیدی و سکوتی که دور محمدباقر را گرفته بودند قوت را از تن او برده بودند. پلهها را بدون کمک شیخ نعمانی نمیتوانست بالا برود. میگفت: «همهٔ فداکاریها و امیدها به باد رفت. من که عقبنشینی نمیکنم، آنها هم مرا میکشند، ولی نمیخواهم در زندان کشته شوم، میخواهم پیش چشم مردم کشته شوم، شاید خونم آنها را بیدار کند. من که جز خون سلاح دیگری ندارم، همان را هم میخواهند از چنگم دربیاورند.» حتی نگذاشته بودند به این برسد که با شاگردانش مقبرهای داشته باشد و بعد از آن حجتی جلوی چشم مردم باشد.
به شیخ اصرار کرد از آنجا برود: «تو به من وفادار بودی. از اینجا برو. اگر، بهخاطر حقی که بر من داری، چیزی میخواهی بگو.» شیخ گفت تا روزی که بتواند میماند اما انتظاری دارد: «به من قول بدهید وارد بهشت نمیشوید، مگر اینکه من همراه شما باشم.» قول داد و باهم گریستند.
m.salehi77
فرستادهٔ رئیسجمهور آخرین راهی بود که به بنبست رسید. ابوعلی تنها وارد شد و به محافظانش گفت بیرون بمانند. از او چند خواسته داشت: «از انقلاب ایران حمایت نکند، به اشتباه هفدهم رجب اعتراف کند، فتوای حرمت همکاری با حزب بعث را با حزبالدعوه جایگزین کند و از ملیشدن نفت و آموزش قدردانی کند.» در عوض، «رئیسجمهور به دستبوسی میآمد، ماشین خودش را پیشکش میکرد و حکم سید صدر بر همهٔ ادارههای دولتی جاری میشد.»
ابوعلی اینها را با احترام گفت و ادامه داد: «ما با صداقت و محبت در خدمتیم، چون باور داریم ما به شما نزدیکتریم تا خمینی و شما به ما از او نزدیکترید.»
اما پاسخ محمدباقر تغییری نکرده بود. ابوعلی مدت زیادی ساکت ماند. دوباره گفت: «شرطی هست که اگر شما همان را هم بپذیرید، برای ما کافی است.» نگاهش را پایین انداخت: «با یک روزنامه مصاحبه کنید. اگر خواستید خارجی باشد، مهم نیست. جوری حرف بزنید که انگار با ما مشکلی ندارید و حزب بعث را تأیید میکنید.»
راه دیگری نبود. اگر این شرط را هم نمیپذیرفت... محمدباقر بلند شد و عبایش را روی دوش کشید و گفت: «برویم، من آمادهٔ اجرای حکم هستم.»
m.salehi77
«سؤال بیشتر از دعا مرا به خدا نزدیک میکند.»
گیله مرد
ناامیدی و سکوتی که دور محمدباقر را گرفته بودند قوت را از تن او برده بودند. پلهها را بدون کمک شیخ نعمانی نمیتوانست بالا برود. میگفت: «همهٔ فداکاریها و امیدها به باد رفت. من که عقبنشینی نمیکنم، آنها هم مرا میکشند، ولی نمیخواهم در زندان کشته شوم، میخواهم پیش چشم مردم کشته شوم، شاید خونم آنها را بیدار کند. من که جز خون سلاح دیگری ندارم، همان را هم میخواهند از چنگم دربیاورند.» حتی نگذاشته بودند به این برسد که با شاگردانش مقبرهای داشته باشد و بعد از آن حجتی جلوی چشم مردم باشد.
به شیخ اصرار کرد از آنجا برود: «تو به من وفادار بودی. از اینجا برو. اگر، بهخاطر حقی که بر من داری، چیزی میخواهی بگو.» شیخ گفت تا روزی که بتواند میماند اما انتظاری دارد: «به من قول بدهید وارد بهشت نمیشوید، مگر اینکه من همراه شما باشم.» قول داد و باهم گریستند.
m.salehi77
بعدازظهر یکی از همین روزها، شیخ نعمانی که در کتابخانه خوابیده بود با صدای (لاحول و لا قوة الا باللّه) او بیدار شد. محمدباقر داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد. با عجله پلهها را پایین رفت و به حاج عباس گفت که برای سربازها آب ببرد. «حسابی عرق کردهاند.» شیخ با تعجب پرسید: «برای اینها؟ اینها کودکان شما را میترسانند و ما را زندانی کردهاند.» محمدباقر نگاهی کرد و جواب داد: «ما مسلمانیم. اینها که گناهی ندارند، درست تربیت نشدهاند. شاید خدا هدایتشان کرد... دل ما باید برای اینها هم جا داشته باشد.»
m.salehi77
اما بودند کسانی که به دینداری هم شهرتی نداشتند و وفادار بودند. حاج عباس نامهٔ تعدادی از این جوانها را آورد. دهپانزده دینار عراقی هم لای نامه بود. با زبانی ساده و خودمانی نوشته بودند: «ما نماز نمیخوانیم، روزه نمیگیریم، اما میدانیم شما مظلوم هستید. این پول ناچیز را از ما قبول کنید، شاید لازمتان شود. ما فردا ساعت سه بعدازظهر میآییم به کمک شما.»
شیخ نعمانی نامه را که خواند شک کرد اما محمدباقر گفت: «منتظر بمانیم ببینیم چه میشود.» یک ربع به سه، محمدباقر و شیخ به اتاق مشرف به کوچه رفتند و از لای پنجره بیرون را پاییدند. شش نفر مرد نقابدار به نگهبانها حمله کردند. دو طرف گلاویز شدند و چند نفر از نگهبانها زخمی شدند. محمدباقر آنها را تحسین کرد و به شیخ گفت: «اگر قسمت شود و همهچیز به روزهای عادی برگردد، بخشی از وجوهات شرعی را برای تربیت این افراد میدهم. اینها شجاعتی دارند که ما به آن نیازمندیم. این جوانها از کسانی که ما را در حصر رها کردند یا به ما تهمتها زدند بهترند.»
m.salehi77
او پنجم اسفند کپی این متن را به دست دکتر بهشتی، آیتالله رفسنجانی، آیتالله مطهری و دیگرانی رساند که از اعضای شورای عالی قانون اساسی و در کنار آیتالله خمینی بودند. سید غروی موقع برگشت سید حسین خمینی را در حیاط مدرسهٔ علوی دید. سید حسین از او پرسید: «چرا سید صدر قیام نمیکند که از صدام خلاص شوید؟» سید غروی جواب داد: «شرایط ایران با شرایط عراق فرق دارد.»
در عراق، نه فقط سیاست وجهی دیگر داشت، بلکه مذهب و قومیت هم شرایط متفاوتی داشتند. محمدباقر حتی به حوزهٔ نجف هم نمیتوانست تکیه کند، دستش برای چنین کاری تنگ بود. میگفت: «آیتالله خمینی در نجف یک کلمه حرف میزند، شبکهٔ نمایندگان و مریدانش تا دورترین نقطهٔ ایران این حرف را میرساندند. اما حرف ما در نجف به ابوصخیر (روستایی نزدیک نجف) هم نمیرسد، چه برسد به بقیهٔ عراق.»
m.salehi77
آمنه تا قبل از این چندین بار به حج رفته بود. آن زمان هنوز رایج نشده بود عالمی همراه کاروان برود تا سؤالهای زائران را پاسخ بدهد. آمنه، که به فتوای همهٔ مراجع تسلط داشت، چنین میکرد و اگر به حکمی یقین نداشت، از برادر میپرسید تا به مردم پاسخ دقیق بدهد. به جز این، حج را فرصت خوبی میدانست که، در کنار فلسفهٔ حج، از نگاه دین برای زنان و دختران بگوید:
اگر در این طواف انسان دچار شکوتردید شود، باید به نقطهٔ آغاز بازگردد و حرکت خود را از نقطهٔ آغاز شروع کند. زندگی نیز همینگونه است؛ اگر انسان به گمراهی افتاد و از راه شریعت خارج شد، بهمحض دریافت حقیقت، باید بازگردد و حرکت خود را مطابق دستور خدا از نو آغاز کند، زیرا خداوند قدمهای لرزان را دوست ندارد. از همین روی دستور بازگشت میدهد تا انسان به خطاهای خود پی برد و بازگردد و راه را با قدمهای استوار بپیماید...
m.salehi77
محمدباقر مدام گوشبهزنگ اتفاقهای ایران بود. در نامهای برای آقا رضا نوشت که از راه دور با دردها شریک است و حرارت آتشی را که مردم ایران در آن بودند احساس میکند و خودش را با ترسها و امیدها سهیم میداند.
به شیخ محیالدین آموزگار، که رادیوی ترانزیستوری داشت، سپرده بود خبرهای تهران را خوب رصد کند و به او برساند. شب بیستودوم بهمن، محیالدین در بیرونی خانهٔ استادش بود که با صدای اذان مغرب عراق از رادیو تهران شنید: «اینجا تهران است: صدای جمهوری اسلامی ایران.» از پلهها بالا دوید که بشارت بدهد. محمدباقر تسبیحات اربعه را میخواند. منتظر ایستاد. سلام نمازش را که داد، رو برگرداند:
- ابومحمدعلی، چی شده؟
- خبر خوش، سید! انقلاب پیروز شد، الآن رادیو تهران اعلام کرد.
به سجده افتاد و شکر کرد و به جان محیالدین دعا کرد. نماز را خواند و راهی مسجد جواهری شد. آنجا، بعد از نماز مغرب و عشاء، برای شاگردانش درس اصول فقه میگفت. وارد شد. همگی دورتادور نشسته بودند. به پایش بلند شدند. بشاش به نظر میرسید. کنارشان نشست. بعد از بسمالله، گفت: «الحمدلله، رؤیای انبیا تعبیر شد... الحمدلله.»
m.salehi77
اما هیچکس از تنهایی این مرد خبر نداشت؛ مردی که کتابهایش به زبانهای اردو و انگلیسی و فارسی ترجمه میشدند، خوب فروش میرفتند، در کلاسهای دانشگاهی کشورهای دیگر خوانده و تحسین میشدند و نامههای تبریکشان میرسیدند، اما در کشور خودش عدهای او را سنیمذهب مینامیدند و بعضی از ترس جانشان کلاسهای او را رها میکردند. برخی، بهخاطر محبتی که بین او با مردم و شاگردانش بود، بر او خرده میگرفتند و میگفتند که اقتدار مرجعیت ندارد یا سنوسالش را بهانه میکردند که کنارش بزنند. آنقدر دلشکسته بود که در خلوت با شاعری دردش را در میان گذاشت: «مزد من از مردم عراق مانند مزد مسلمبنعقیل از اهل کوفه است. اگر داستانهای پلیسی یا چیزهای احمقانه مینوشتم، به من بیشتر احترام میگذاشتند و تقدیسم میکردند...» انگار بعضی دردها در دل نزدیکترینها نمیگنجند.
m.salehi77
برای خودش این چیزها شگفتی نداشت. میگفت زمان تحصیل به اندازهٔ پنج نفر آدم سختکوش درس خوانده. وقتی با خانواده به نجف آمدند، پنج سال از عمرش فقط به مطالعه و تفکر گذشت. حتی برای پیادهروی بیرون نمیرفت. از عادتهای علمای آن روز بود که در صحن حیدری بنشینند و باهم حرف بزنند. اسماعیل گفته بود: «اگر کسی خبر آورد برادر مرا در این جمعها دیده، مژدگانیاش با من.» اما کسی به این فیض نرسید.
کاربر ۱۴۵۰۳۲۹
دولت از این نشانهها دلش قرص شد؛ با تدبیرهایی که کرده بودند، همهٔ شورها فروکش کرده بودند و اگر اتفاقی میافتاد، طوفانی به دنبالش نبود. پیشبینی دقیق بود. روز شهادت سید محمدباقر صدر روزی مانند روزهای دیگر بود. در عراق، نه مردم راهپیمایی کردند، نه مجلس فاتحهای گرفتند، نه هیچ عالمی درسش را تعطیل کرد. تا سالها اگر کسی نام او یا خواهرش را میبرد، دیگران به سکوت دعوتش میکردند. کتابهایش ممنوع شدند و محل دفنش چهارده سال پنهان ماند. از قبر بنتالهدی هم هنوز کسی خبر ندارد.
maryhzd
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان