لحظهٔ خاصی در زندگی آدم سر میرسد و بعد درمییابی روزهایی را که همراهِ مردگان گذراندهای افزونترند از آنانی که همراهِ زندگان.
Mohammad
نه، تو مجبور نیستی باید و نبایدهایی را که سعی میکنند قالبت کنند بپذیری. میتوانی جلوشان بایستی
Mohammad
ما بچههای پولداری نبودیم که بتوانیم به کمک والدینمان متکی باشیم. و همینکه از دانشکدهها درمیآمدیم دیگر برای همیشه زندگیمان منوط میشد به خودمان. همگیمان رویارو با موقعیتِ واحدی بودیم و همگیمان هم اوضاع دستمان بود، اما با اینحال آنها یکجور رفتار کردند و من جوری دیگر.
Mohammad
یادمان داده بود به «آزادی و عدالت برای همه» معتقد باشیم، حقیقت اما این بود که آزادی و عدالت در اغلبِ موارد باهم منافات داشتند.
MoonShadow
اِچ. اِل. هیومز آدمِ شیزوفرنیکِ مَشنگی نبود که دستوراتش را از مرکزِ فرماندهی مریخ بگیرد. نویسندهای بود ویرانشده و بهتهرسیده که در تالابِ خودآگاهی خودش به گِل نشسته بود، و بهجای اینکه رها کند و بهکل دست از زندگی بشوید، این معرکهٔ مضحکِ جمعوجور را عَلَم کرده بود تا به خودش روحیه بدهد. پول دوباره برایش مخاطب آورده بود
farshad