بریدههایی از کتاب ترانه ایزا
۴٫۰
(۴۳)
ایزا بحران عاطفی دیگری نمیخواست، بحرانی در زندگیاش داشت و همان برایش کفایت میکرد.
da☾
چرا آدمها هیچ احترامی برای نیاز او به سکوت قائل نیستند؟
da☾
«حالا تکوتنها باید چیکار کنم؟»
da☾
فقط دلش میخواست راحتش بگذارند.
da☾
بعداݧݧݧݩݧً دیگر زنده نخواهد بود
Ms.
او به دلمشغولیها و مشکلات آنتال توجه نشان میداد؛ دلش میخواست مواقعی که حالش بد است و در مواقع افسردگی کنارش باشد، او را سر حال بیاورد و دلداریاش بدهد، وقتی گرسنه است آبوغذایش بدهد، و اگر از دستش برمیآمد در کارش کمکش کند. دلش میخواست با آنتال حرف بزند، به او نزدیکتر شود، نهصرفاً بهلحاظ جسمانی، با او دربارهٔ گلوگیاه حرف بزند، دربارهٔ بعضی مریضها که یکدفعه حالشان بهتر میشد، حتی از او بپرسد که چه لباسی بپوشد و بهجز کتابهای درسی چه کتابهایی بخواند. لیدیا عاشق آنتال شده بود، عشقی معصومانه و آسیبپذیر
da☾
هرچه میگذرد او بیشتر ترجیح میدهد تنها باشد
da☾
در این لحظه او باید تنهای تنها میبود.
da☾
وینس دیگر کنارش نبود ولی این بار پیرزن صدایش نکرد. در این لحظه او باید تنهای تنها میبود.
da☾
وینس یکبار به او گفته بود که «اتی، تو یه فرشتهٔ نگهبان داری، فرشتهای که پابهپات همهجا میآد. میدونی چیه؟ تو تنها آدم توی قرن بیستمی که هنوز فرشتهٔ نگهبان داره.»
da☾
هیچچیز مطابق میلش پیش نرفته بود، این روزها اوضاع کلاً همین بود، مطلقاً هیچچیز.
da☾
خودش هم نمیدانست چرا تا این حد دلش هوای ماه را کرده بود
da☾
با خودش حرف میزد. حرف زدنش با خودش، همهٔ آن حرفهایی که در دل با خود زده بود، رنج درونش را کم کرد، طوریکه باورش نمیشد این کار بتواند اینقدر راحت از درد و رنجش کم کند.
da☾
شگفتزده شد وقتی دید هنوز قادر است در مواجهه با چیزها از خودش ذوقوشوق نشان دهد و اینکه هنوز دستخوش احساسات میشد، احساساتی جز غم و اندوه.
da☾
نباید مقاومت کنم، هیچوقت نباید دربرابر هیچکس مقاومت کنم.
da☾
این منظره بخشی از او بود.
da☾
«همهچی فرق کرده. دیگه نمیفهمم چیبهچیه، فقط میدونم هیچی مثل قدیم نیست.»
da☾
نگرانیهایش را با کسی در میان نگذاشت و هیچکس هم از او نظر یا راهنمایی نخواست.
da☾
اگر نیمی از حقیقت را روی کاغذ میآورد، رنگوبوی پُزدادن میگرفت، ولی اگر نیم دیگر حقیقت را نیز روی کاغذ میآورد، دربارهٔ احساساتی که در پس آن آرامش و امنیت ظاهری پنهان بود، از خودش شرمش میگرفت.
da☾
احساس خوشایندی بود، اینکه میدانست صرفاً از سر عشقی کورکورانه با او ازدواج نمیکند یا چون مشتاق جسمش بود، بلکه دلیلش این بود که همفکر بودند، چون ایزا در نظرش آدم محترمی بود، کسی که میشد ازش چیز یاد گرفت.
da☾
حجم
۴۷۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۲۱ صفحه
حجم
۴۷۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۲۱ صفحه
قیمت:
۱۸۰,۰۰۰
تومان