بریدههایی از کتاب شازده کوچولو
نویسنده:آنتوان دوسنت اگزوپری
مترجم:آریا فلاحتگر
انتشارات:انتشارات آتریسا
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۶از ۱۰۱ رأی
۴٫۶
(۱۰۱)
وقتی که شب به آسمون نگاه میکنی، چون در یکی از ستارهها زندگی میکنم و در یکی از اونا میخندم؛ انگار همهٔ ستارهها دارن میخندن،… تو… فقط تو - ستارهای داری که میتونه بخنده!» و دوباره خندید.
«و هنگامی که اندوهت تسکین یابد، (زمان همهٔ اندوهها رو تسکین میده) از آشنایی با من خشنود خواهی شد. تو همیشه دوستم خواهی بود. تو هم دلت میخواد با من بخندی و بعضی وقتها برای تفریح پنجرهٔ اتاقت رو باز میکنی، پس،... دوستات از این که به آسمون نگاه میکنی و میخندی شگفت زده میشن. اون وقت به اونا میگی: «بله، همیشه ستارهها منو میخندونن!» و اونا فکر میکنن دیوونهای. میبینی چه حقهای بهت زدم.»
Ehsan
او جواب داد: «همهٔ آدمها ستارهای دارن، اما یه جور نیستن. برای کسایی که مسافرن، ستارهها هدایتگرن. برای دیگران، چیزی بیش از چراغهای کوچیک نیستن. برای دیگرانی که محققن، معما هستن. برای تاجرا اونا ثروتن. اما همهٔ این ستارهها ساکتن. اما تو... تنها تو... ستارهای رو خواهی داشت که هیچ کی نداره...»
«چی میخوای بگی؟»
وقتی که شب به آسمون نگاه میکنی، چون در یکی از ستارهها زندگی میکنم و در یکی از اونا میخندم؛ انگار همهٔ ستارهها دارن میخندن،… تو… فقط تو - ستارهای داری که میتونه بخنده!» و دوباره خندید.
Ehsan
در شبها به ستارهها نگاه خواهی کرد. ستارهای که توش زندگی میکنم اونقدر کوچیکه که نمیتونم جا شو بهت نشون بدم. اینطوری بهتره؛ ستارهٔ من برای تو فقط یکی از ستارهها میشه؛ اون وقت دوست داری تمام ستارهها رو ببینی. همهٔ اونا دوستات خواهند بود... و علاوه بر این، میخوام یه هدیه بهت بدم.»
Ehsan
اما او به تقاضای من پاسخی نداد. فقط گفت: «چیزی که مهمه با چشم دیده نمیشه...»
«بله، میدونم...»
«درست مثل گُل میمونه. اگه گُلی رو دوست داشته باشی که در یه ستاره زندگی میکنه، خیلی برات شیرینه که در شبها به آسمون نگاه کنی. همهٔ ستارهها پر از گُل میشن...»
«بله، میدونم...»
«درست مثل آب میمونه. آبی که به من دادی به خاطر قرقره و طناب، مثل موسیقی بود. یادت که هست - چقدر خوب بود.»
«بله، میدونم…»
Ehsan
فردا عصر برگرد.»
اما من خاطرجمع نبودم. حرفهای روباه را به یاد آوردم. اگر کسی تن به اهلی شدن بدهد، باید خودش را در معرض گریه و دلتنگی هم قرار دهد...
Ehsan
شازده کوچولو گفت: «انسانهای سیارهٔ تو، پنج هزار گل سُرخ در یک باغ پرورش میدن، بعد نمیتونن گُل سُرخی رو که در جستجوی اون هستن رو میان اون همه گُل پیدا کنن.» جواب دادم: «بله اون رو پیدا نمیکنن.»
«با این حال آنچه که اونا به دنبالش میگردن رو میشه در یه گُل سرخ یا در کمی آب پیدا کرد.»
Ehsan
من از درک ناگهانی آن پرتو اسرارآمیز روی شنها شگفت زده شدم. وقتی بچهٔ کوچکی بودم در یک خانهٔ قدیمی زندگی میکردم و افسانهای بر سر زبانها افتاده بود که گنجی زیر خاک مدفون شدهاست. البته هیچکس نتوانست آن را پیدا کند؛ شاید هیچ کس حتی دنبالش هم نگشته بود. اما آن گنج تمام خانه را سحر و جادو کرده بود خانهٔ ما رازی را در اعماق قلبش مخفی کرده بود....
به شازده کوچولو گفتم: «بله. خانه، ستارهها، صحرا... چیزی که آنها را زیبا میکند؛ نامرئی است!»
Ehsan
«چیزی که صحرا را زیبا کرده؛ اینه که در جایی، چاهی را پنهان کرده...»
Ehsan
«قشنگی ستارهها به خاطر گُلیه که نمیشه دید.»
Ehsan
ن دیگر آبی برای نوشیدن ندارم؛ و من خیلی خوشحال میشوم اگر بتونیم یواش یواش به سمت چشمهٔ آب خنک و زلال برسیم.»
شازده کوچولو به من گفت: «دوستم روباه...»
«آقا کوچلوی من، این موضوع ربطی به روباه نداره!»
«چرا نداره؟»
«چون داریم از تشنگی میمیریم.»
استدلالم برایش راضی کننده نبود و در جواب گفت:
«چه خوبه که آدم حتی در لحظهٔ مرگ هم یه دوست داشته باشه. مثلاً من خیلی خوشحالم که با یه روباه دوستم...»
Ehsan
شازده کوچولو گفت: «فقط کودکان میدونن که به دنبال چه هستن. اونا وقتشون رو صرف عروسک پارچهای میکنن و این کار برای اونا بسیار مهم میشه؛ و اگر کسی اونا رو ازشون بگیرن، گریه میکنن...»
سوزنبان گفت: «بچهها خوشبخت هستند.»
Ehsan
شازده کوچولو برای این که یادش بماند دوباره تکرار کرد: «آنچه اصله، برای چشم نامرئیست.»
«چیزی که گل سُرخت رو خیلی مهم میکنه عمریست که به پای گُل سُرخَت گذاشتی.»
شازده کوچولو برای این که یادش بماند دوباره تکرار کرد: «عمریست که به پای گُل سُرخَت گذاشتی...»
روباه گفت: «آدمها این حقیقت رو فراموش کردهاند. اما تو نباید اونو فراموش کنی. تو همیشه مسئول اون چیزی هستی که اهلی کردهای. تو مسئول گل سُرخت هستی...»
شازده کوچولو دوباره برای این که یادش بماند تکرار کرد: «من مسئول گل سُرخم هستم.»
Ehsan
او ادامه داد: «شما زیبا هستین، اما تو خالی هستین. کسی برای شما نمیمیره. مطمئناً یه رهگذر گُل منو شبیه شما میبینه. اما گل سُرخ من به تنهایی مهمتر از همهٔ شماست: زیرا تنها گُلیه که به اون آب دادم. اونو زیر حباب شیشهای گذاشتم؛ دورش دیوار محافظ کشیدم؛ کرمهای دور و برش رو کشتم (به جز دو تا سه کرم که تبدیل به پروانه شَوَن). به غُرزدنهایش، به لافزدنهایش و حتی به سکوتش گوش سپردم. چون اون گل سُرخ منه.»
Ehsan
شازده کوچولو رفت تا دوباره به گلهای سُرخ نگاه کند.
او گفت: «شما اصلاً مانند گل سُرخ من نیستین. هنوز هیچی نیستین. هیچکس شما رو رام نکرده و شما هم کسی رو رام نکردین. شما مثل روباهه من هستین وقتی اولین بار اونو دیدم. اون فقط یه روباه بود مثل صدها هزار روباه دیگه. اما من اونو دوست خودم کردم و اکنون او در همهٔ جهان منحصر به فرده»؛ و گلهای سُرخ خیلی خجالت زده شدند.
Ehsan
پس شازده کوچولو روباه را رام کرد؛ و وقتی که زمان جدائیاش نزدیک شد. روباه گفت: «آه، گریه خواهم کرد.»
شازده کوچولو گفت: «تقصیر خودته. من هیچوقت نمیخواستم اذیتت کنم؛ ولی خودت خواستی که تو رو رام کنم.»
روباه گفت: «بله، همینطوره.»
شازده کوچولو گفت: «اما حالا گریه میکنی.»
روباه گفت: «بله، همینطوره.»
«پس گریه هیچ فایدهای برات نداره.»
روباه گفت: «به خاطر رنگ گندمها، گریه برایم خوبه.» و بعد اضافه کرد:
«برو و دوباره گُلهای سرخ رو نگاه کن. حالا میفهمی که گل تو در تمام دنیا منحصر به فرده
Ehsan
شازده کوچولو پرسید: «رسم و رسوم چیه؟»
روباه گفت: «این کارها نیز اغلب کاملاً فراموش شدهاند. چیزیه که یه روز رو با روزهای دیگه و یه ساعت رو با ساعتهای دیگه متفاوت میکنه. برای مثال، در میان شکارچیان یه رسمیه که هر پنجشنبه با جوانان روستا به تفریح میروند. پس پنجشنبهها روز فوقالعادهای برای منه! چون میتونم تا تاکستان گردش کنم. اما اگر شکارچیان هر زمان که دلشون خواست به تفریح بِروند، هر روزش مثل روزهای دیگه بود و من دیگه تعطیلی نداشتم.»
Ehsan
روباه گفت: «آدم فقط چیزهایی رو که رام میکنه رو میفهمه. آدمها دیگر وقتی برای فهمیدن چیزی ندارن. اونا همه چیز رو حاضر و آماده از مغازهها میخرن. اما هیچ فروشگاهی نیست که بتوان دوستی خرید، بنابراین دیگر هیچ دوستی وجود نداره. اگه یه دوست میخوای، منو رام کن...»
Ehsan
گندمزارها رو اون پایین میبینی؟ من نان نمیخورم؛ پس گندم به درد من نمیخوره. گندمزارها برای من هیچ مفهومی نداره؛ و این خیلی غمانگیزه. اما موهات طلایی رنگه. فکر کن چقدر عالی میشه وقتی منو رام کنی! گندم که طلایی رنگه؛ باعث میشه به فکر تو بیفتم. اونوقت عاشق صدای وزش باد میشم که در گندمزار میپیچه...»
روباه مدتی طولانی که به شازده کوچولو خیره مانده بود گفت:
«لطفاً میشه منو رام کنی!»
شازده کوچولو گفت: «خیلی دلم میخواد. اما وقت زیادی ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها رو بفهمم.»
Ehsan
روباه ادامه فکر قبلی خود را گرفت و گفت:
«زندگی من خیلی خستهکنندهست. من مرغها رو شکار میکنم؛ آدمها منو شکار میکنن. همهٔ مرغها مثل هم هستن و همهٔ آدمها شبیه هم هستن. در نتیجه، یه کم حوصلم سر رفته. ولی اگه منو رام کنی مثل این میمونه که خورشید توی زندگیم بدرخشه. اونوقت با صدای قدمهایی آشنا میشم که با صدای قدمهای دیگه فرق داره. قدمهای دیگه منو به سوراخم در زیر زمین میفرسته. ولی صدای قدمهای تو مثل موسیقی، منو از سوراخم بیرون میکشه
Ehsan
شازده کوچولو گفت: «نه، دنبال دوست میگردم. رام کردن یعنی چه؟»
روباه گفت: «رام کردن چیزیه که کلاً فراموش شده. معنیش برقراری ارتباطه.»
«برقراری ارتباط؟»
روباه گفت: «فقط همین. تو برای من، هنوز پسربچهای بیش نیستی؛ درست مثل صدها هزار پسربچهٔ دیگر؛ و من هیچ نیازی به تو ندارم و تو هم هیچ نیازی به من نداری. برای تو، من چیزی بیش از یه روباه نیستم؛ مثل صدها هزار روباه دیگه. ولی اگه منو رام کنی، اونوقت به همدیگه نیاز پیدا میکنیم. برای من، تو در تمام دنیا منحصر بفرد خواهی بود؛ و برای تو، من در تمام دنیا منحصر به فرد خواهم بود...»
Ehsan
حجم
۳۵۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۳۵۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
قیمت:
۱۲,۰۰۰
۶,۰۰۰۵۰%
تومان