بریدههایی از کتاب یک شب فاصله
۴٫۷
(۲۴۱)
دلم میخواست بگویم بله. بیش از هرچیز، دلم میخواست آدمی باشم که جرأت بله گفتن را دارد. اگر بابا بود حاضر بود چنین خطری بکند. شاید فریتز هم همینطور. اما دربارهٔ خودم هنوز مطمئن نبودم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
معلممان معمولاً میگفت: «اون طرف جز طمع و خودخواهی هیچ خبر دیگهای نیست. اگر سعی کنید اونجا رو ببینید، معنیش اینه که توی قلب شما هم پر از طمع و خودخواهیه.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
من و آلمانیها، دیگر به یک زبان سخن نمیگوییم.
ــــــ مارلنه دیتریش، بازیگر آلمانی، ۱۹۶۰
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
آنا گفت: «چرا، دارن. خواهش میکنم روت رو برگردون. یه جای دیگه رو نگاه کن.»
نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم: «کجا رو نگاه کنم؟ اینجا که چیز دیگهای نیست. با این همه رنگ خاکستری که دورمون رو گرفته، داره کمکم یادمون میره که داریم توی یه دنیای رنگی زندگی میکنیم!»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
نالهام درآمد. ما میرفتیم مدرسه، خواندن و نوشتن و حساب یاد میگرفتیم؛ بعد هم به عنوان اعضای گروه پیشگامان توی مدرسه میماندیم تا یاد بگیریم که چرا آزادی را مهمتر از آن چیزی که هست جلوه میدهند، چرا مستقل فکر کردن کار بدی است و چرا ما باید همیشه از تأثیرات شیطانی غرب، مثل لباسهای گرانقیمت و موسیقی بیتِلز دوری کنیم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز
ــــــ حافظ، شاعر پارسی؛ حدود ۱۳۸۹-۱۳۲۵ از
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
مامان یکبار گفت که شگفتانگیزترین چیز دربارهٔ جوانی این است که آدم میتواند به هر شرایطی عادت کند؛ اینکه زندگی هر چه به سر آدم بیاورد، هر قدر هم که عجیب باشد، به زودی برای آدم عادی میشود، تا حدی که دیگر دیوانگی هم به نظر طبیعی میرسد؛ طوری که انگار درستش این بوده که همهچیز برعکس آنی باشد که هست.
این حرفها اولش به نظرم بیمعنی میرسید، اما در طول چهار سالی که از ساخته شدن دیوار میگذشت، هر روز بیشتر از پیش تکرارش را به چشم میدیدم.
MSajjad
مردم داشتند به فاصلهٔ میان دو کشور هوشیارتر میشدند. از آنجا که هر هفته تعداد بیشتری از ساکنان برلین شرقی آنجا را ترک میکردند، عدهای از ما که هنوز باقی مانده بودیم، در گوشه و کنار پچپچ میکردیم و به این فکر میکردیم که چه میشد اگر ما هم میرفتیم. من این چیزها را میشنیدم. دوستان و همسایههایمان را میدیدم که برای رفتن برنامه میچیدند.
پدر من هم از همانها بود. اگر مامان گذاشته بود، ماهها قبل به غرب رفته بودیم. به نظرم هر دو به یک اندازه کلهشق بودند. مدام دربارهٔ این موضوع با هم بحث میکردند. البته آهسته. برلین پر از صدای پچپچ و زمزمه شده بود.
اما آنجا خانهٔ ما بود. اینکه از مامان بخواهیم آنجا را ترک کند، به سختی آن بود که از او بخواهند از آلمانی بودن خودش استعفا بدهد.
MSajjad
اگر نتوانم اندیشهام را به زبان آورم، پس ‘من بودن’ من هم جُرم است.
محسن
جایی که کتابها را میسوزانند، در نهایت آدمها را هم خواهند سوزاند.
ــــــ هاینریش هاینه،
محسن
معمولاً با دردسرهای زندگی روزانه توی چنین دنیای بستهای شوخی میکردیم و دولت را مسخره میکردیم، که موفقیتهای کوچکش را عین یک اثر هنری که به یک دیوار فروریخته آویزان شده باشد، توی بوق و کَرنا میکند.
محسن
فکر خطرناک وجود ندارد؛ خود فکر کردن است که خطرناک است.
ــــــ هانا آرِنت
محسن
جایی که کتابها را میسوزانند، در نهایت آدمها را هم خواهند سوزاند.
ــــــ هاینریش هاینه، شاعر آلمانی
کاربر ۲۸۵۱۴۲۹
تو خورشید رو دیدی. حالا که دیدیش، میتونی به نور ستارهها راضی بشی؟ این برات کافیه؟
KAVİON
خنده گفتم: «چه کاریه که فقط تا رسیدن به برلین غربی تونل بکنیم؟ نمیشه اونقدر ادامه بدیم که به فرانسه برسیم؟»
فریتز پوزخند زد و گفت: «همین کار رو میکنیم. من تونل رو تا زیر برج ایفل ادامه میدم. اینجوری یه منظرهٔ دست اول از برج رو میبینیم که هیچکس تو عمرش ندیده.»
mahzooni
خوانندهٔ عزیز،
ترجمهٔ این کتاب را با افتخار تقدیم میکنم به خودم، که برای پرداختن به عشقی که اکنون در دستان توست،
با همهٔ سختیها مبارزه کرد و از عشقش دست نکشید
و این یک شب فاصله را، از میان من و تو برداشت.
mahzooni
یک امروز از ده فردا بهتر است.
کاربر ۷۱۲۲۱۹۰
قدرت ما از حرکت جمعی سرچشمه میگیرد؛ این را همهٔ معلمهایی که تا به حال در مدرسه داشتم آنقدر تکرار کرده بودند که دیگر داشت مثل یک صفحهٔ گرامافون توی سرم میچرخید. فردگرایی غربیها یک نوع ضعف و بیماری به حساب میآمد. بنابراین ما همه مثل هم پیش میرفتیم، نگاهمان به جلو بود و تا جای ممکن حرف نمیزدیم. همه کمی لبخند میزدیم و اخم میکردیم، اما فریاد نمیزدیم. هیچکس اینجا به موفقیت نمیرسید، اما به نظر میرسید که بیشتر مردم مشکلی با این موضوع نداشته باشند. این یعنی شکستی هم در انتظارشان نبود.
من نمیخواستم مثل آنها باشم. در عین حال کمکم داشت یادم میرفت که چطور متفاوت عمل کنم و خودم باشم. این باعث میشد احساس کنم دارم به آتش بقیه میسوزم و من از این حس متنفر بودم.
starlight
حتی آفتاب اول صبح هم شب بلند و تاریک گذشته را روشن نکرد. نه، نکرد.
برای ما، شب سیاه تازه شروع شده بود.
والریا ؛
«فریتز، تو نمیری توی ارتش اونها. گرتا، تو هم باید جایی بزرگ بشی که بتونی هر عقیدهای که میخوای داشته باشی و هر کتابی رو که دوست داری بخونی. همهمون باید دوباره دور هم جمع بشیم. ما این تونل رو تموم میکنیم.»
saharist
حجم
۹۶۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۹۶۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
قیمت:
۹۸,۰۰۰
تومان