بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب یک شب فاصله | صفحه ۳۱ | طاقچه
کتاب یک شب فاصله اثر جنیفر ای.نیلسن

بریده‌هایی از کتاب یک شب فاصله

۴٫۷
(۲۲۸)
خاطرات جالبمان بخواندش، آخر شعر از همه‌جایش خنده‌دارتر بود. پس چرا وسط را انتخاب کرده بود؟ جوابش را عصر آن روز توی کلاس روخوانی ـ بعد از چهل و پنج دقیقه که حتی یک کلمه هم از آن‌چیزی که خوانده بودم به یاد نمی‌آوردم ـ فهمیدم. نکته همان‌جایی بود که بابا توی اجرا اشتباه کرده بود؛ وقتی که باید از بیل زدن دست می‌کشید، اما همچنان به این کارش ادامه داده بود و رقصش را با آن تمام کرده بود. داشت زمین را می‌کند. بابا می‌خواست که من زمین را بکَنم. اما چرا؟
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
گفتم: «باید بریم غرب پیش اون‌ها. حتماً یه راهی برای رد شدن از این دیوار هست.» فریتز گفت: «بله، هست. ولی برای این‌که مطمئن بشی باید امتحانش کنی، که در صورت اشتباه، باید بهای سنگینی براش بپردازی. تو کاملاً مطمئنی راهی هست که حاضر باشی به خاطرش جونت رو به خطر بندازی؟»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
«آره. فراخوان داده بودن. چند روز پیش اولین کسی که تا به حال توی فضا قدم گذاشته، دوازده دقیقه بیرون از سفینه مونده. طرف روس بوده. اون‌ها می‌خوان که ما به اون آدم افتخار کنیم. هرچند که من نمی‌فهمم این به آلمان چه ربطی داره.» فریتز گفت: «اون‌ها می‌خوان ما به این افتخار کنیم، چون معنیش اینه که شرق تونسته از غرب جلو بزنه. همین.» لحنش از همیشه تندتر بود.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
مامانم روزگاری زن خیلی خوشگلی بوده، اما این به سال‌ها قبل مربوط می‌شد. آن‌قدر جنگ و قحطی و بدبختی کشیده بود که دیگر حواسش به فر موها و مرتب بودن لباسش نبود. موهای بورش رو به سفیدی می‌رفت و گوشهٔ چشمانش خیلی وقت بود که چروک برداشته بود. گاهی که خودم را توی آینه نگاه می‌کردم، آرزو می‌کردم که کاش زندگی من در آینده تا این اندازه سخت نباشد.
آسمان دار
مأمور پرسید: «اَلدوز لووِه سعی نکرده با شما تماسی بگیره؟» مامان سر تکان داد، اما وقتی که مکثش طولانی شد و جوابی نداد، من به جایش گفتم: «ما نامه نداریم. خط‌های تلفنی رو هم که به غرب وصل می‌شدن، شما همون یکشنبه‌ای که حصار کشیدین، قطع کردین.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
دست‌کم تا جایی که اجازهٔ نزدیک شدن به آن را داشتیم. این راه را معمولاً همراه تنها دوست واقعی‌ام آنا می‌رفتم. هرقدر که من نترس و گستاخ بودم، او خجالتی و ترسو بود. برخلاف من که موهای بلوند، چشم‌های درشت و بدن ورزیده‌ای داشتم، آنا موهایش تیره بود، چشم‌هایش موقع لبخند زدن تقریباً از صورتش محو می‌شد و هیکلش چنان باریک بود که آدم فکر می‌کرد کسی به او غذا نمی‌دهد.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
تنها کسی که این حرف‌ها را می‌فهمید فریتز بود. به نظر او دلیل این کار من این بود که خون بابا را در رگ‌هایم داشتم. توی این چهار سال حتی یک روز هم بی فکر بابا و شجاعتی که از من انتظار داشت، نگذشت.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
نیست. خوب می‌دانستم که نگهبان‌ها کِی و کجا گشت می‌زنند و چه جاهایی تحت نظرشان نیست. بیش از هرچیز، این را می‌دانستم که هیچ‌کدام از چیزهایی که داشت برای ما اتفاق می‌افتاد طبیعی نبود.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
چشم‌ها نگاه می‌کنند، اما این ذهن است که می‌بیند. ــــــ ضرب‌المثل آلمانی
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
داشت به یک قلعهٔ نظامی تبدیل می‌شد. ما هم فقط ایستاده بودیم و نگاه می‌کردیم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ

حجم

۹۶۷٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

حجم

۹۶۷٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

قیمت:
۷۰,۰۰۰
۳۵,۰۰۰
۵۰%
تومان