بریدههایی از کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد سوم
۴٫۶
(۸۲)
بدون مسیر فرار نمیتونیم فرار کنیم! حالا باید چیکار کنیم؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
سایرس پرسید: «تا حالا اسم چند تا بمبخنثیکن کاربلد سیا به گوشت خورده؟»
جواب دادم: «اوم... هیچی.»
«دقیقاً. کسی رو نداریم! چون کسایی که سعی میکنن بمبها رو خنثی کنن، کشته میشن.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
خلاف بینقص به چی میگن؟»
«خلافی که خیلی پولدارت کنه؟»
«نه. خلافی که هیچکس نفهمه تو مرتکبش شدهٔ. اگه کسی ندونه دست به همچین خلافی زدهیم، اونوقت کسی هم دنبالمون نمیگرده. میتونیم به زندگی عادیمون ادامه بدیم... فقط با یه عالمه پول بیشتر.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
پرسیدم: «چی شده؟»
اریکا فریاد زد: «اون احمق بمب واقعی گذاشته توش!» و به سمت وارن پرید.
من هم دستبهکار شدم. وقت نداشتم از اریکا بپرسم چطور فهمیده وارن گند زده؛ با توجه به شناختی که از او داشتم، احتمالاً میتوانست با بوکشیدن فرق بین مهمات واقعی و قلابی را تشخیص دهد. حقیقت این بود که من مسیر پرتاب را درست محاسبه کرده بودم. این یعنی خمپارهانداز تا چند لحظهٔ دیگر چند تا از همکلاسیهایم را تکهپاره میکرد.
خوشبختانه قبل از اینکه وارن بتواند شلیک کند، اریکا خودش را روی او انداخت و نقش زمینش کرد. متأسفانه وارن فکر کرد این حمله یکی از حقههای مدرسهٔ جاسوسی است.
در حالی که سعی میکرد ماشه را محکم نگه دارد، فریاد زد: «کمک! اریکا جاسوس دوجانبهٔ تیم سرخه!»
در دفاع از وارن باید بگویم این دقیقاً کلکی بود که پرسنل مدرسهٔ جاسوسی همیشه سوار میکردند. اگر هر کس دیگری غیر از اریکا بود، خودم هم به نیتش شک میکردم.
𝐑𝐎𝐒𝐄
میتوانستم موشک را در آسمان بالای سرمان ببینم. شبیه یک شهابسنگ بود، ردی قرمز از آتش و دود که داشت به سمتمان میآمد.
Delara
«بخت همیشه در میزند، ولی اکثر مردم در را باز نمیکنند»
Delara
سعی کردم از حالت سرد نگاه اشلی تقلید کنم. «میتونین روم حساب کنین.»
جاشوا مدتی طولانی به من زل زد و بعد سر تکان داد. «بهخاطر خودتون هم شده امیدوارم صادقانه جوابم رو داده باشین. چون وقتی در لحظهٔ سرنوشتساز قرار بگیرین، هر تردیدی به قیمت از دست دادن جون خودتون تموم میشه. من به همهتون اطمینان میدم، اگه یه روز خودم رو رودرروی کسی ببینم که میدونم برای دشمن کار میکنه...» اینجا مستقیماً به من نگاه کرد، انگار مرا به چالش میکشید. «... بیمعطلی کلکش رو میکنم.»
گفتم: «ممنون که خبر دادی.»
کاربر ۳۳۴۷۲۸۴
از پشت درِ پشت سرم صدای همکلاسیهایم را میشنیدم که سه قلدر بیهوش را در راهرو پیدا کردند. چند نفری با تعجب نفسشان را در سینه حبس کردند.
مایک فریاد زد: «خداجون! بن دخلشون رو آورده!»
کلوئی حیرتزده گفت: «خالی نبستی! واقعاً جاسوس بود!»
کیت پرسید: «با کسی دوست نیست؟»
پیگیری
جاشوا فقط هجده سال داشت و قبل از پیوستن به اسپایدر در مدرسهٔ جاسوسی تحصیل میکرد. در آن زمان به خوشقیافگی معروف بود: چشمهای سبز نافذ، موی سیاه پرپشت، پوست صاف. ولی در آن لحظه صورتش پر از جای زخم بود. علاوه بر آن (یا شاید باید بگویم «منهای آن») یک چشم، یک دست و یک پا نداشت (و یک چشمبند، یک قلاب پیشرفته و یک پای مصنوعی جای آنها را گرفته بود).
پیگیری
ده دقیقهٔ بعد، در دفتر مدیر بودم؛ یا دستکم چیزی که از آن باقی مانده بود.
حضور در اتاقی در طبقهٔ پنجم ساختمانی که چند لحظهٔ قبل دچار آسیب ساختاری شدید شده بود احتمالاً فکر خوبی نبود. ولی آقای مدیر، که در شرایط عادی عقلش درست کار نمیکرد، آنقدر عصبانی بود که ظاهراً به کلی بالاخانه را اجاره داده بود. قبلاً هم چندین بار او را عصبانی دیده بودم (همینطور گیج، دستپاچه، نگران، ماتومبهوت و کاملاً عاجز). ولی آن حالتها در مقایسه با طوفان خشم فعلیاش حکم نمنمِ بارانِ ناراحتی را داشت. آنقدر مصمم بود عصبانیتش را سر من خالی کند که حتی لباسهای سوختهاش را عوض نکرده بود. تکههایی از کراوات و کت اسپرتش داشت میسوخت و در حالی که او در بقایای دفترش قدم میزد، پشت سرش رد باریکی از دود به جا میماند. کلاهگیسش سوخته و سیاه شده و شبیه استیک جزغاله شده بود. ولی خب، کلاهگیس آقای مدیر معمولاً آنقدر بیریخت بود که این شکلی بهتر به نظر میرسید.
مدیر فریاد زد: «این اتاق رو ببین! ببین چیکار کردی! میبینی چه بلایی سر میزم آوردی؟»
گفتم: «اوم... نه. میزتون دیگه سر جاش نیست.» به جای میز، فقط آسمان آبی و سوراخی بزرگ در کف اتاق دیدم که به دفتر رئیس جنگاوری شیمیایی در طبقهٔ پایین میرسید.
پیگیری
حقیقت این بود که من مسیر پرتاب را درست محاسبه کرده بودم. این یعنی خمپارهانداز تا چند لحظهٔ دیگر چند تا از همکلاسیهایم را تکهپاره میکرد.
خوشبختانه قبل از اینکه وارن بتواند شلیک کند، اریکا خودش را روی او انداخت و نقش زمینش کرد. متأسفانه وارن فکر کرد این حمله یکی از حقههای مدرسهٔ جاسوسی است.
در حالی که سعی میکرد ماشه را محکم نگه دارد، فریاد زد: «کمک! اریکا جاسوس دوجانبهٔ تیم سرخه!»
پیگیری
زویی مدت کوتاهی بعد از استخدامم به من لقب «مرد استتاری» داد، چون به اشتباه تصور میکرد ناشیگری اولیهام حقهای بود برای غافلگیر کردن دشمنانم (یک بار توضیح داده بود: «هیچکس اینقدر بیدستوپا نیست. لاکپشت هم بهتر از این میجنگه»
پیگیری
ولی در عوض داشتم جیغ میزدم.
خدا را شکر از آن جیغهای دخترانه نبود. بیشتر یک "آااااااااااااااااااااااااااه" کشدار بود که معنی کلیاش میشد: «بدجوری توی دردسر افتادهم. یکی کمکم کنه.»
پیگیری
میدونی چرا به این جادهها میگن بنبست؟ چون ممکنه توشون کشته بشی
Shahdad-lahijanian
الکساندر فریاد زد: «من رو صندلی جلو میشینم!» در خانوادهٔ هِیل این به این مفهوم نبود که فقط صندلی کنار راننده گیرت میآمد. باید از یک شاتگان واقعی هم استفاده میکردی
Shahdad-lahijanian
حجم
۴۳۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
حجم
۴۳۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
قیمت:
۹۷,۰۰۰
۴۸,۵۰۰۵۰%
تومان