بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد سوم | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد سوم

بریده‌هایی از کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد سوم

۴٫۶
(۸۲)
بد بودن کار آسونی نیست. در واقع خیلی سخت‌تر از خوب بودنه
𝐑𝐎𝐒𝐄
من طرز کار با خمپاره‌انداز رو تو مهدکودک یاد گرفتم
𝐑𝐎𝐒𝐄
عادی بودن هم خیلی مزخرفه ها
𝐑𝐎𝐒𝐄
موشک داشت با سرعت حیرت‌انگیزی در آسمان پایین می‌آمد و لحظه‌به‌لحظه نزدیک‌تر می‌شد.
Delara
. پول واقعی تو خراب کردن چیزها نیست؛ تو دوباره ساختنشونه
Shahdad-lahijanian
ولی چند چیز باعث شد احساس کنم نباید پیشنهاد اسپایدر را رد کنم. اول اینکه اگر این کار را می‌کردم، جاشوا مرا می‌کشت. دوم اینکه رفتن به مدرسهٔ جاسوسی تبهکارها بد بود، ولی احتمالاً از مدرسهٔ راهنمایی عادی بهتر بود. سوم اینکه مرتب یاد آخرین حرف اریکا می‌افتادم: «دفعهٔ بعد که یه نفر اومد سراغت و پیشنهاد داد زندگی‌ت رو از این رو به اون رو کنه، قبول کن... و بعد سعی کن مثل این دفعه گند نزنی.» فکرش را که می‌کردم می‌دیدم حرف عجیبی زده بود. باعث شد به فکر فرو بروم. آیا اریکا از اول حدس زده بود چنین اتفاقی می‌افتد؟ به یاد ماجرای خمپاره‌انداز افتادم که مرا به دردسر انداخته بود و فهمیدم کدام بخشش آزارم می‌داد.
پیگیری
جاشوا اخم کرد. «می‌شه گفت آره. هرچند ما ترجیح می‌دیم اسمش رو بذاریم آکادمی مقدماتی وایزمن.» «چرا؟» «چون ‘مدرسهٔ جاسوسی تبهکارها’ یه کم مشکوکه، نه؟»
پیگیری
از پشت درِ پشت سرم صدای همکلاسی‌هایم را می‌شنیدم که سه قلدر بیهوش را در راهرو پیدا کردند. چند نفری با تعجب نفسشان را در سینه حبس کردند. مایک فریاد زد: «خداجون! بن دخلشون رو آورده!» کلوئی حیرت‌زده گفت: «خالی نبستی! واقعاً جاسوس بود!»
پیگیری
حدس زدم او هم مثل بقیه برای روحیه دادن به من آمده باشد. حتماً بهم می‌گفت که مدرسه اشتباه کرده. اعتراف می‌کرد که دلش واقعاً برایم تنگ می‌شود. شاید حتی کمی احساسات به خرج می‌داد و خداحافظی گرمی با من می‌کرد. ولی این کار را نکرد. در عوض گفت: «واقعاً گند زدی.»
پیگیری
سایرس هشدار داد: «محکم بشینین. ممکنه خطرناک بشه.» حیرت‌زده گفتم: «تازه داره خطرناک می‌شه؟ پس تا حالا چی بود؟» «یه کم خطری بود.»
Shahdad-lahijanian
بااینکه هرگز فرصتی پیدا نکرده بودم تا تنهایی در جنگل پنهان بچرخم، هر شب تا دیروقت بیدار می‌ماندم، با این امید که فرصتی به دست آید. در اتاقم می‌نشستم و درس می‌خواندم یا مطالعه می‌کردم و بیهوده منتظر می‌ماندم نفاریوس از اتاق پذیرایی به رختخوابش برود، و سرانجام از شدت خستگی بیهوش می‌شدم.
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
اریکا روی میزی در نزدیکی‌ام دراز کشیده بود.
ومبت بدعنق♡
«بهت گفتم دوست‌ها حکم دارایی آدم رو دارن.»
ومبت بدعنق♡
در گاوصندوق نیمه‌باز بود. سیاه شده بود و باریکه‌های دود از آن بیرون می‌زد. جلو دویدم و بازش کردم. گاوصندوق خالی بود. تقریباً. حافظهٔ جانبی‌ای که جاشوا داخلش گذاشته بود، آن‌جا نبود. تنها چیزی که دیدم، یک تکه کاغذ بود. پیغامی روی آن نوشته شده بود: ــــــــ «بن، ظاهراً نمی‌شه بهت اطمینان کرد. جاشوا.» ـ و بعد صدای آژیرها بلند شد.
ومبت بدعنق♡
۲. اخراج آکادمی جاسوسی سیا ساختمان اداری نیتان هِیل سوم سپتامبر ۱۱:۴۵ صبح ده دقیقهٔ بعد، در دفتر مدیر بودم؛ یا دست‌کم چیزی که از آن باقی مانده بود.
محمد علی شاکر
خودت گفتی جاسوس یا قاتل سریالی، فرقی نمیکنه!( 。でいてくれてありがとう友達いいお
فرزند قصه‌ها
چقدر نقشت رو خوب بازی می‌کنی.
کاربر ۷۵۷۳۲۲۳
مطمئنم همه این داستان رو باور کرده‌ن. حتی خدمات پارک.» به
کاربر ۷۵۷۳۲۲۳
دوست‌ها همیشه اسباب زحمت نیستن. بعضی‌وقت‌ها بهترین دارایی آدمان.»
aida
مدیر جواب داد: «خب، باید یه کار دیگه می‌کردی.» «مثلاً چی؟» «نمی‌دونم. یه کاری که من رو روی کاسهٔ توالت به کشتن نده!» مدیر متوجه اشتباهش شد و بلافاصله سعی کرد عقب‌نشینی کند. «منظورم اینه که ممکن بود من رو روی کاسه‌توالت بکشه... اگه اونجا بودم... که نبودم. من اینجا توی دفترم بودم و داشتم کارهای مهمی می‌کردم. بعدش هم وقتی صدای غرش خمپاره رو شنیدم، با زرنگی تمام توی دست‌شویی پناه گرفتم. نکتهٔ اصلی اینه که رفتارت نسنجیده بود و بی‌فکری‌ت رو نشون می‌ده...» «وقت نداشتم فکر کنم!» مدیر با تشر گفت: «فکر کردن تا حالا مانع من نشده! اصلاً به ندرت واسه فکر کردن وقت می‌ذارم، ولی تا حالا نشده دفتر کسی رو منفجر کنم!»
n.m🎻Violin

حجم

۴۳۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

حجم

۴۳۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

قیمت:
۹۷,۰۰۰
۴۸,۵۰۰
۵۰%
تومان