بریدههایی از کتاب صدرا در فردا
۴٫۵
(۲۷)
آقای حکیمی گفت: «آیا یک آدم میتواند یک وزنهٔ دویست کیلویی را بلند کند؟»
صدرا کمی فکر کرد و گفت: «اگر وزنهبردار باشد، میتواند.»
- آفرین. حالا تو میتوانی این کار را بکنی؟
- نه.
- اگر ورزش بکنی و وزنهبردار بشوی چه؟
- ممکن است بتوانم.
آقای حکیمی دنده را عوض کرد و گفت: «آفرین. پس آدمها میتوانند وزنهٔ دویست کیلویی را بلند کنند به شرط آنکه ورزش کرده باشند. دربارهٔ روح هم همین است. روح آدم میتواند در آینده سفر کند، حتی میتواند به جاهای خیلی عجیبتری هم برود، ولی به شرطی که ورزش کرده باشد...
a Booker
بعد یک دفعه به پای بهنام تیر خورد. بهنام پایش را گرفت و روی زمین افتاد.»
مامان با کفگیر کیک را برگرداند و گفت: «وای چه وحشتناک! بعدش چه شد؟»
صدرا گفت: «بعدش دیگر هیچی... از خواب بیدار شدم.»
مامان گفت: «پس یادم باشد برای همهتان صدقه کنار بگذارم.»
صدرا گفت: «صدقه برای چه؟ مگر واقعاً قرار است تیر بخوریم؟»
a Booker
بعد خودکار را گذاشت روی میز و گفت: «الان خودکار روی میز است... حالا خودکاری که شما تصور کردید، کجا بود؟»
صدرا گفت: «توی خیال ما.»
آقای حکیمی گفت: «خب خیالتان کجاست که این خودکار تویش است؟»
حامد گفت: «توی سرمان.»
آقای حکیمی پرسید: «یعنی اگر الان بیاییم سر شما را باز کنیم، تویش یک خودکار پیدا میکنیم؟»
بچهها خندیدند. آقای حکیمی گفت: «این خودکار خیالی، اصلاً جا ندارد.»
حامد گفت: «مگر میشود چیزی جا نداشته باشد؟!»
a Booker
بچهها چشمهایشان را بستند. آقای حکیمی گفت: «حالا یک خودکار را تصور کنید. فقط به همان خودکار فکر کنید و سعی کنید شکل آن را ببینید.»
حامد گفت: «خودکار من فشاری است، از آن فشاریها که دوازده تا رنگ دارند.» بهنام گفت: «خودکار من هم از طلای هجدهعیار است.»
صدرا گفت: «خودکار من رنگینکمانی است و توی نور خورشید رنگ عوض میکند.»
آقای حکیمی گفت: «چه خودکارهای متنوعی!... این خودکارها را چهطوری میبینید؟ با کدام چشم؟... شما که چشمتان را بستهاید.»
a Booker
آقای حکیمی گفت: «اول بگو ببینم آیا میتوانی یک وزنهٔ دویست کیلویی را بلند کنی؟»
حامد چشمهایش را باز کرد و گفت: «نه آقا.... ولی این سؤال چه ربطی به قدرت پیشگویی دارد؟»
آقای حکیمی گفت: «ربطش را بعداً میگویم. برای امروز بس است... حالا تحقیقهایتان را دربیاورید.»
a Booker
مهدی گفت: «به خاطر اینکه تن ما از جنس ماده است و مکان دارد، ولی روح ما از ماده نیست و جا ندارد... مثل خودکاری که توی خیالمان بود...»
آقای حکیمی گفت: «آفرین، همینطور است. توی خواب هم همین اتفاق میافتد، روح ما میتواند تند و تند به جاهای مختلف برود... حالا میخواهم یک چیز دیگر هم بهتان بگویم. روح ما نه تنها مکان ندارد، بلکه زمان هم ندارد.»
حامد گفت: «یعنی چه؟»
a Booker
بچهها با صدای بلند گفتند: «سیب!»
آقای حکیمی گفت: «کجای این کلمه سیب است؟ نشانم بدهید ببینم.»
بچهها با تعجب نگاهش کردند. علی گفت: «همه جایش سیب است دیگر.»
آقای حکیمی گفت: «ولی من سیب نمیبینم. فقط چند تا خط و نقطه میبینم.»
حامد گفت: «آهان... سیب واقعی منظورتان است؟»
مهدی گفت: «خود این کلمه که سیب نیست. معنیاش سیب است.»
آقای حکیمی گفت: «معنیاش کو؟ بهم نشان بدهید.»
بچهها همدیگر را نگاه کردند. حامد گفت: «معنیاش را چهطور نشان بدهیم. خب معنی است دیگر!»
آقای حکیمی دستش را روی تخته گذاشت و گفت: «میخواهم بدانم که این معنیِ سیب، دقیقاً کجای این کلمه قرار گرفته است. مثلا آیا زیر حرف س است یا بالای آن؟ یا زیر حرف ی؟ اصلا شاید وسط نقطهٔ ب باشد!» مهدی گفت: «معنی یک کلمه، جا ندارد.»
a Booker
حجم
۸۳۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
حجم
۸۳۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
قیمت:
۱۴,۴۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد