بریده‌های کتاب آن‌ها که به خانه‌ی من آمدند
کتاب آن‌ها که به خانه‌ی من آمدند اثر شمس لنگرودی

کتاب آن‌ها که به خانه‌ی من آمدند

نویسنده:شمس لنگرودی
انتشارات:نشر افق
امتیاز:
۳.۰از ۹ رأیخواندن نظرات
من که در این مدت زندگی‌ام نفهمیدم چی به چی است. آدم‌ها مثل کوه یخ‌اند که فقط نوک‌شان بیرون آب است و اصل وجودشان زیر آب است. زندگی بیرونی آدم‌ها یک چیز است و زندگی درونی‌شان چیزی دیگر. به نظرم، ازدواج‌ها به همین دلیل شکست می‌خورند، چون ما با شناخت بیرونی‌مان ازدواج و با وجود ناشناختهٔ هم زندگی می‌کنیم.
Naz_stt
باید بلند شوم و از زندگی‌ام مواظبت کنم. هر چیز را رها کنی میل به افتادن و شکستن دارد. همه چیز احتیاج به مراقبت دارد. خسته شده‌ام
Naz_stt
من آدم سابق نیستم. قبلاً این‌قدر متوجه رفتار آدم‌ها نبودم. نمی‌شود از کار کسی سر درآورد. ظاهر و باطن‌شان یکی نیست. حرف و عمل‌شان یکی نیست. بیرون‌شان یک چیز و داخل‌شان چیز دیگری است. بیشترین همّ‌شان در زندگی تنظیمِ آبرومندانهٔ همین دورویی است.
Naz_stt
یک بار به‌تجربه دیده‌ام راه نجات از چیزی که می‌ترسی رفتن به درون آن است. باید از نزدیک لمسش کنی تا نترسی. ترس ترس می‌آورد. از آدم‌ها می‌ترسم.
Naz_stt
به‌طور هراس‌آوری احساس تنهایی و غربت می‌کنم. غربت به دور ماندن از خانه و دوستان ربط ندارد، همین که به خودت رها می‌شوی و حتی نزدیک‌ترین آدم‌ها معنی حرف و حرکاتت را نمی‌فهمند، در غربتی.
Naz_stt
در رختخواب دراز کشیده‌ام، فکر می‌کنم من کی‌ام، وظیفه‌ام در زندگی چه بوده؟ چه کسی این وظیفه را تعیین کرده است؟ از سر اتفاق به دنیا می‌آییم، بعد می‌خواهیم دنیا را عوض کنیم. من که برای به دنیا آمدن با هیچ‌کس قرارداد نبسته بودم، چرا متعهدم چیزی را که نه می‌شناسم نه قبول دارم تغییر دهم؟
Naz_stt
صحبت هدایت شد. گاه فکر می‌کنم هدایت از عشق به زندگی خودکشی کرد نه به خاطر نفرت از آن. زندگی را دوست داشت و می‌دید فرصت یگانه‌ای است که پیش آمده و متأسفانه هر کسی یک طوری نابودش می‌کند و هیچ‌جوری نمی‌شود سر و سامانش داد. آنچه هدایت را می‌آزرد، نه طبیعت زندگی بلکه ابتذال روزمرهٔ آن بود. انتقادمان همیشه از دوستان‌مان است نه از دشمنان‌مان. ما با دوست و خانوادهٔ خود قهر می‌کنیم نه با کسی که نمی‌شناسیم. هدایت، خیام، کافکا و دیگران آزرده‌خاطر از این وضع بودند، چون فکر می‌کردند طبیعت زندگی این نیست که درستش کرده‌ایم...
الهام
بهش گفتم دست خودم نیست. گفتم نمی‌توانم کاری کنم. دلم می‌خواهد این خیالات سیاه را از روحم بیرون بریزم، ولی همه چیز فقط خواستن نیست. خواستن توانستن است حرف مزخرفی است. بعضی چیزها جزئی از وجود تو می‌شود و از بین رفتنش فقط با از دست رفتن خودت ممکن می‌شود. برای هر خواستنی، استعداد توانستن لازم است. اگر غیر از این بود، همه به آرزوهای بزرگ‌شان می‌رسیدند.
Naz_stt

حجم

۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

حجم

۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

قیمت:
۵۷,۵۰۰
۴۰,۲۵۰
۳۰%
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد