از نزدیک ندیده بودمش. گذری وقتی میرفتیم به طرف قم پیدا بود، هفتاد هشتاد کیلومتر بعد از تهران. از گوشهٔ چشمم میدیدیاش و نمیدیدی. وسوسهگر بود در آن برّ بیابان، لکهای سفید که برق میزد آن میانه. وسط تابستان انگار برفی افتاده باشد میان بیابان که به معجزه بیشتر شبیه بود تا چیز دیگری. در خیالم نمیدیدم که روزی نزدیکش شوم. خنک بود. نزدیک که میشدی نرمهبادی میوزید، خنکی بلند میشد. چنان میدرخشید که چشم را خیره میکرد به خود. تا جایی که میشد جلو رفت، جلو رفتیم. هر چه تاریکی شب بیشتر میشد، دریاچه بیشتر میدرخشید. ماه هم میتابید بر بلورها. آسمان از فرط پاکی لاجوردتر شده بود. زمین به ابتدای آفرینش خود نزدیکتر از هر کجای دیگری بود
baraniam