بریدههایی از کتاب کتاب آه
۴٫۵
(۱۸۱)
سلمه گفت:
بر امّسلمه درآمدم. دیدم میگریست.
گفتم «از چه میگریی؟»
گفت «رسولِ خدا را از زمانِ رحلت تا دیشب در خواب ندیده بودم. دیشب دیدم بر سر و محاسنش خاک نشسته بود. گفتم "یا رسولالله، از چه خاکآلودی؟" گفت "اکنون در مشهدِ حسین بودم. امشب برای حسین و اصحابِ او قبر میکندم."»
کاربر ۴۶۵۱۹۴۱
هیجدههزار از اهلِ کوفه با مسلم بیعت کردند.
و مسلم نامه سوی حسین نوشت و او را از بیعتِ این هیجدههزار تن خبر داد و به آمدن ترغیب کرد ــ بیستوهفت روز پیش از کشته شدنش.
zahra
حسین پس از کشته شدنِ حرّ، نزدیک او آمد ــ و خون از او جاری بود. گفت «تو حُرّی حرّ.» (یعنی آزادمردی در دنیا و آخرت ــ چنانکه نامیدندت.)
م.ظ.دهدزی
پیرانِ قبیله با ایوب گفتند «تو او را کشتی؟»
گفت «نه به خدا، دیگری کشت. و دوست هم نداشتم کشندهٔ او باشم.»
ابوالوداک پرسید «چرا؟»
گفت «برای اینکه مردم او را از صالحان میشمردند و اگر در حضورِ خدا گناهکار باید بود، همان حضورِ من در آن جایگاه و پی کردنِ اسبِ حرّ بس است. دیگر چرا به گناهِ کشتنِ یکی از آنان گرفتار آیم؟»
ابوالوداک گفت «چنان بینم که تو پیشِ خداوند به گناهِ کشتن همه آنان گرفتار باشی. نبینی که تیر افکندی و آن اسب را پی بریدی و باز تیر انداختی و آنجا بایستادی و یا تاختی و یارانِ خود را به تاختن واداشتی و مردمِ بسیار گردِ خود فراهم آوردی یا اصحابِ حسین بر تو تاختند و تو را از گریختن ننگ آمد و دیگری از یارانِ تو مانندِ تو کرد و دیگری همچنین کردند؟ به سببِ این کارها بود که حسین و اصحابش کشته شدند و شما هم در خونشان شریک شدید.»
م.ظ.دهدزی
به حسین بپیوست و با او گفت «فدای تو شوم یابنَ رسولِالله، منم! که راهِ بازگشتن بر تو بستم و همراهِ تو شدم و در اینجای بر تو تنگ گرفتم. و نمیپنداشتم این مردم پیشنهادِ تو را نپذیرند و کار را بدینجا کشانند و به خدا سوگند، که اگر دانستمی چنین شود که اکنون میبینم، هرگز راه بر تو نگرفتمی. اینک پشیمانم و به خدا از کارِ خویش توبه کنم. آیا تو برای من توبهای بینی؟»
حسین گفت «آری، خدا توبهٔ تو را بپذیرد، فرود آی.»
م.ظ.دهدزی
حرّ گفت «والله، خود را میانِ دوزخ و بهشت مخیر میبینم و بر بهشت چیزی نمیگزینم، هرچند مرا پارهپاره کنند و بسوزانند.»
م.ظ.دهدزی
پس حرّ بیامد و دور از مردم به کناری ایستاد ــ و یک تن از عشیرتِ او با وی بود: قرّة ابن قیس.
با قرّة ابن قیس گفت «امروز اسبِ خویش را آب دادی قرّه؟»
قرّه گفت:
والله، به خاطرم گذشت و اندیشه کردم که میخواهد از کارزار کناره جوید و دوست ندارد من ببینم.
گفتم «آب ندادهام، اکنون میروم و آن را آب میدهم.»
پس از آنجای که بود، دورتر شد ــ و قسم به خدا که اگر مرا بر کارِ خود آگاه کرده بود، من هم با او رفته بودم.
م.ظ.دهدزی
در آن شب، سیودو تن از لشکرِ عمرِ سعد به اصحابِ حسین پیوستند.
م.ظ.دهدزی
با او گفت «ای خواهر، از خدای بترس و به شکیبایی از جانبِ خدای تسلّی جوی. و بدان که اهلِ زمین میمیرند و اهلِ آسمانها نمیمانند و هر چیز فانی شود، مگر وَجهُ الله: همان خدایی که خلق را به قدرتِ خود آفرید و باز آنها را برانگیزاند و بازگرداند و خدا، خود، تنهاست. جدِّ من بِه از من بود و پدرم بِه از من و مادرم و برادرم بهتر از من بودند (و آنها، همه، رخت از این جهان بردند). من و هر مسلمانی را باید به رسولِ خدا تأسّی جستن.»
م.ظ.دهدزی
قاسم ابن حسن با حسین گفت «آیا من هم در کشتهشدگانم؟»
دلِ حسین بر او بسوخت و گفت «ای پسرک من، مرگ نزدِ تو چگونه است؟»
گفت «ای عمّ، از انگبین شیرینتر.»
گفت «آری، به خدا سوگند. عمِّ تو فدای تو باد. تو یکی از آن مردانی که با من کشته شوند، بعد از آنکه شما را بلای عظیم رسد و پسرم عبدالله هم کشته شود.»
م.ظ.دهدزی
حسین گفت «همهٔ شما فردا کشته میشوید. و از شما یک تن هم نمانَد.»
گفتند «الحمدلله که ما را به یاری کردنِ تو بنواخت و به کشته شدن با تو گرامی داشت.»
م.ظ.دهدزی
و زهیر ابن قین برخاست و گفت «دوست دارم کشته شوم، باز زنده شوم، باز کشته شوم، و همچنین هزار بار، تا خداوند کشتن را از تو و این جوانانِ اهلبیتِ تو بازگرداند.»
م.ظ.دهدزی
و مسلم ابن عوسجه برخاست و گفت «آیا ما دست از تو برداریم؟ نزدِ خداوند در ادای حقِ تو، بهانهٔ ما چه باشد؟ به خدا سوگند، این نیزه را در سینهٔ آنها فرو برم و به این شمشیر، تا دستهٔ آن در دستِ من است، بر آنها بزنم. و اگر سلاح نداشته باشم، سنگ بر آنها افکنم. قسم به خدا، ما تو را رها نمیکنیم تا خدا بداند پاسِ حرمتِ رسول را در غیبتِ او داشتیم دربارهٔ تو. والله، اگر من دانستم که کشته میشوم، باز زنده میشوم، باز سوخته میشوم، باز زنده میشوم، باز کوبیده و پراکنده میشوم، و هفتاد بار با من این کار کنند، باز از تو جدا نمیشدم تا نزدِ تو مرگ را دریابم. پس چگونه این کار را نکنم؟ ــ که کشتن یک بار است و پس از آن، کرامتی که هرگز به پایان نرسد.»
م.ظ.دهدزی
و عباس ابن علی بانگ زد: «دستت بریده باد! چه بدامانی است اینکه آوردی، ای دشمنِ خدا! آیا میگویی برادر و سرورِ خود، حسین ابن فاطمه، را رها کنیم و به زینهارِ لعینان و لعینزادگان درآییم؟ ما را امانِ خدا از امانِ ابن سمیه بهتر.»
م.ظ.دهدزی
پس آن مردِ همدانی سوی عمرِ سعد شد و بر او درآمد و سلام نکرد.
ابن سعد گفت «ای مردِ همدانی، تو را چه بازداشت از سلام کردن؟ مگر من مسلمان نیستم و خدا و رسولِ او را نمیشناسم؟»
همدانی گفت «اگر مسلمان بودی، به جنگِ عترتِ رسولِ خدای بیرون نمیآمدی تا آنها را بکشی. تو این آبِ فرات را ــ که سگان و خوکانِ رَساتیق از آن مینوشند ــ میانِ حسین ابن علی و برادران و زنان و خاندانِ وی مانع گشتی و نمیگذاری از آن بنوشند و آنها از تشنگی جان میدهند. میپنداری خدای و رسولِ او را میشناسی؟»
عمر ابن سعد سر به زیر انداخت. آنگاه گفت «به خدا سوگند ای همدانی، من میدانم آزار کردنِ او حرام است ولیکن در خود نمیبینم که بتوانم مُلک ری را به دیگری واگذارم.»
پس، بریر ابن خضیرِ همدانی بازگشت و با حسین گفت «عمرِ سعد راضی شد که تو را به ولایتِ ری بفروشد.»
م.ظ.دهدزی
نوشتهای بیرون آورد و برای مردم بخواند:
بسم الله الرحمن الرحیم. اما بعد، ما را خبری رسید جانسوز و دلخراش که: مسلم ابن عقیل و هانی ابن عروه و قیس ابن مسهر کشته شدند و شیعیان ما را بییاور گذاشتند.
هر کس از شما خواهد بازگردد، بر او حَرَجی نیست و تعهّدی ندارد.
پس مردم پراکنده شدند و از راست و چپ راهِ بیابان گرفتند. تنها همانها که از مدینه آمدند و اندکی از مردمِ دیگر که در راه بدانها پیوسته بودند، بماندند.
م.ظ.دهدزی
حسین روی به اصحاب کرد و گفت «مردم بندگانِ دنیایند و دین لیسیدنیای است روی زبانِ ایشان نهاده. تا مزه از آن میتراود، نگاهش دارند و وقتی بنای آزمایش شود، دینداران اندک باشند.»
viola
«خدای بر یهود آن وقت خشم گرفت که برای او فرزند ثابت کردند، و بر نصارا آن هنگام که او را یکی از سه خدای خود دانستند، و بر مجوس وقتی که بندگی ماه و خورشید کردند. و خشمِ او سخت گردید بر این قوم که بر کشتنِ پسرِ دخترِ پیغمبرِ خود یکقول شدند.
viola
ابن اشعث گفت «امیدوارم بر تو باکی نباشد.»
مسلم گفت «همان امید است و بس، امانِ شما چه باشد؟ اِنّا لِلّه و اِنّا الیهِ راجعون.» و بگریست.
عبیدالله ابن عباسِ سلمی گفت «هر کس خواهانِ آن چیزی باشد که تو بودی، وقتی بدو آن رسد که به تو رسید، نباید گریه کند.»
مسلم گفت «به خدا سوگند که من برای خود گریه نمیکنم و
از کشتنِ خود جَزَع ندارم. اگرچه هرگز مرگِ خود را هم دوست نداشتهام، برای خویشان و خاندانِ خود که روی به این جانب دارند و برای حسین و آلِ او، گریه میکنم.»
م.ظ.دهدزی
چون کار بر حسین سخت شد، اصحابِ وی دیدند او بر خلافِ ایشان است: هر چه کار دشوارتر میشود، رنگِ آنان برگشته و پریده و دلهایشان لرزان و ترسان است، اما او و بعضی از خواصِّ یارانِ او رنگشان برافروختهتر و جوارحشان آرام و قلبشان مطمئنتر گردد.
با یکدیگر میگفتند «نمیبینی چگونه در روی مرگ میخندد؟ از مرگ بیم ندارد.»
حسین یاران را میگفت «شکیبایی کنید ای بزرگزادگان ــ که مرگ نیست مگر پلی، که شما را از رنج و سختی به باغهای گشاده و فراخ و نعیمِ جاودانی برد. کیست از شما که نخواهد از زندان به کوشک منتقل گردد؟ و مرگ برای دشمنانِ شما، چنان است که کسی از کاخی به زندان و عذاب رود.»
میم مهاجر
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰۵۰%
تومان