بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دوران کوران | طاقچه
کتاب دوران کوران اثر سیدحسام‌الدین رایگانی

بریده‌هایی از کتاب دوران کوران

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۴۱ رأی
۴٫۲
(۴۱)
دیگر دارد حالم از کلمهٔ کرونا به هم می‌خورد!
آفتاب
ولی جوان‌ترها اکثراً رعایت می‌کنند.
ابوریحان درونی
این درخواست عاجزانهٔ ما از شماست! تا وقتی که واکسن این بیماری نیومده، فقط باید رعایت کنید و ماسک بزنید و تا می‌تونید داخل خونه‌هاتون بمونید!… خواهش می‌کنیم رومون رو زمین نزنید…
_.kowsar._
چی میخوای دیگه از خدا؟!
ابوریحان درونی
حلقهٔ ازدواجش را نشانم می‌دهد.
ابوریحان درونی
تا وقتی که طعم گذشت رو نچشی، تا وقتی که برای چیزی زحمت نکشی، نسبت به اون علاقه و عشقی هم نخواهی داشت. نمی‌گم عاشق شدم نرگس... نه... فقط یه چیزی داره منو نگه می‌داره اینجا. یه چیزی که از نگاه اون نوجوون، آریا، گرفتم. یه چیزی که از لبخندِ اون پیرمردِ جانباز شیمیایی گرفتم... نرگس! قبلاً با تمام وجودم می‌خواستم برم از این خراب‌شده! اما الان با تمام وجودم می‌خوام بمونم...
_.kowsar._
بالاخره تمام می‌شود این کابوس. درست می‌شود همه‌چیز... دوباره دور هم جمع می‌شویم و حرف‌های خوب می‌زنیم و به این روزهایمان فقط به عنوان خاطره‌ای تلخ نگاه می‌کنیم... من می‌دانم این روزها تمام می‌شوند و ما مصمم‌تر از قبل ادامه می‌دهیم... قوی‌تر می‌شویم از این زخم‌هایی که ما را نکشتند... مهربان‌تر می‌شویم با هم... شکرگزارتر می‌شویم از قبل...
dokhtare aftab
آرام باش عزیز من... آرام باش! حکایت دریاست زندگی، گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی، گاهی هم فرو می‌رویم، چشم‌هایمان را می‌بندیم، همه جا تاریکی است. آرام باش عزیز من! آرام باش... دوباره سر از آب بیرون می‌آوریم و تلألو آفتاب را می‌بینیم زیر بوته‌ای از برف که این دفعه درست از جایی که تو دوست داری طالع می‌شود...
_.kowsar._
کیمیا ماند. اما اندکی بعد رفت... حالا قبل از اسمش، چند کلمهٔ دیگر هم اضافه شده است. چند کلمهٔ شیرین، سنگین و جان‌کاه. حالا می‌گویند: شهیدِ خدمت و مدافع سلامت، کیمیا کاویانی...
_.kowsar._
بچه که بودم، فکر می‌کردم چیزی سخت‌تر از رفتنِ پدرم وجود ندارد. عزا می‌گرفتیم هرباری که می‌رفت تبریز. شیرین‌زبانی و قهر و ناز هم در نرفتنش تأثیری نمی‌گذاشت. هر مرتبه در جواب سؤال من که می‌گفتم: «چرا می‌ری تبریز؟!» می‌گفت: «کار دارم بابایی... باید برم فرش بیارم...» نمی‌دانستم از بین این‌همه آدم، چرا بابای من باید تا تبریز برود و فرش بیاورد؟! چند باری هم با بغض پرسیده بودم: «بابایی... مگه تهران فرش نداره که باید تا تبریز بری؟!...» دست خودم نبود. دلم نمی‌خواست کسی از من جدا شود. ترسِ از دست دادن، همیشه با من همراه بود و آزارم می‌داد. یادم هست همیشه موقع رفتنِ پدرم، تا دم در حیاط همراهش می‌رفتم و می‌گفتم: «ولی کاش نمی‌رفتی...»
علی پیل‌پا

حجم

۲۴۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۱۳ صفحه

حجم

۲۴۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۱۳ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد