بریدههایی از کتاب تهیشهر
۴٫۵
(۴۰)
«قضیه تقدیر نیست، اما فکر میکنم توی دنیا توازنی هست، و گاهی نیروهایی که ما ازشون سر درنمیآریم دخالت میکنند تا ترازو رو میزون کنند. خانم پرگرین پدربزرگم رو نجات داد ــ و حالا من اینجام تا کمک کنم خودش رو نجات بدیم.»
HeLeN
پیشنهاد کردم: «مامان من برام سوپ مرغ درست میکرد.»
مرغها با هول و هراس قدقد کردند، و اَدیسون چپچپ نگاهم کرد. گفت: «داشت شوخی میکرد! فقط شوخیه، چه شوخی مسخرهای، ها_ ها! اصلاً چیزی به اسم سوپ مرغ نداریم!»
ن. عادل
درهرحال، ایناک چنین نزاکتی از خودش نشان نداد. گفت: «ببخشید.» و وارد حریم خصوصیشان شد. «اما میشه لطفاً توضیح بدی چطوریه که هنوز زندهای؟»
سَم گفت: «چیز مهمی نیست. اما شاید پیرهنم درست نشه.»
ایناک گفت: «چیز مهمی نیست؟ من از اینجا میتونم اون طرفت رو ببینم!»
سَم اعتراف کرد: «یک ذره میسوزه، اما توی یکی دو روز جاش پر میشه. زخمهای مثل این همیشه میسوزند.»
ایناک از خنده ریسه رفت. «زخمهای مثل این؟»
ن. عادل
ازمی به اِما چسبید، میلرزید و گریه میکرد. گفت: «خواهرم کجاست؟ سَم کجاست؟»
اِما گفت: «آروم باش، کوچولو، آروم باش.» و او را در آغوشش تکان میداد. «میخوایم ببریمت بیمارستان. سَم هم بعداً میآد.» البته دروغ بود، و میدیدم که موقع گفتنش قلب اِما شکست. جانِ سالم به در بردن ما و دختر کوچولو دو معجزه در یک شب بود. انتظار معجزهٔ سوم بهنظر زیادهخواهی بود.
اما بعد معجزهٔ سوم، یا چیزی شبیه معجزه، رخ داد: خواهرش پاسخ داد.
از بالا صدایی آمد: «من اینجام، ازمی!»
دختر کوچولو داد زد: «سَم!» و ما همه بالا را نگاه کردیم.
سَم از یکی از تیرهای چوبی سقف آویخته بود. تیر شکسته بود و با زاویهٔ چهلوپنج درجه آویزان بود. سَم نزدیک قسمتِ پایین بود، اما باز هم آنقدر بالا بود که دست هیچکداممان نمیرسید.
اِما گفت: «ولش کن! ما میگیریمت!»
«نمیتونم!»
بعد دقیقتر نگاه کردم و دیدم چرا نمیتوانست، و تقریباً از حال رفتم. به تیر چوبی نیاویخته بود، بلکه از آن آویزان بود. تنش سوراخ شده و به میخ کشیده شده بود. و بااینحال، چشمهایش باز بودند، و هوشیار و نگران رو به ما پلک میزد.
ن. عادل
اولیو با غرور گفت: «من از همون دقیقه که به دنیا اومدم از هوا سبکتر بودم. از مامانم پریدم بیرون و صاف تا سقف بیمارستان بالا رفتم! تنها چیزی که نذاشت از پنجره قل بخورم بیرون و توی ابرها نَرَم بند نافم بود. میگن دکتر از شوک این صحنه غش کرد!»
مژده
پیش خودم فکر کردم، چقدر عجیب که میتوانی در آنِ واحد در رویاها و کابوسهایت زندگی کنی.
مژده
اینکه یک غذای داغ و ترانه و لبخندِ کسی که مورد علاقه و توجهم بود کفایت میکرد تا حواسم را از آن همه تاریکی و سیاهروزی پرت کند، حتی اگر شده برای مدتی کوتاه.
مژده
نمیدانستم آیا این درد غریب و شیرین عشق بود یا نه.
Billie Eilish
«قضیه تقدیر نیست، اما فکر میکنم توی دنیا توازنی هست، و گاهی نیروهایی که ما ازشون سر درنمیآریم دخالت میکنند تا ترازو رو میزون کنند. خانم پرگرین پدربزرگم رو نجات داد ــ و حالا من اینجام تا کمک کنم خودش رو نجات بدیم.»
Billie Eilish
هیچ اشکالی نداره آدم بترسه. این یعنی چیزی رو که خیلی جدی داریم پیشنهاد میکنیم خیلی جدی گرفتهاید.
HeLeN
حجم
۲٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۰۸ صفحه
حجم
۲٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۰۸ صفحه
قیمت:
۹۸,۰۰۰
تومان