چقدر تلخ و اندوهناک است که آدم درحالی با مرگ روبرو شود که فقط یکمشت قیافهٔ سرد و بیاحساس اطرافش را گرفته باشند...!
Mahya☔
گاهی اوقات ما دلمان برای کسانی میسوزد که دلشان نه برای خودشان میسوزد و نه برای دیگران.
Mahya☔
هیتکلِف با دلی آزرده و لحنی غمگین گفت: «اما کتی، تو هیچوقت به من نگفتی که خیلی کم حرف میزنم و یا دوست نداری باهم باشیم!»
«وقتی کسی با آدم است که نه چیزی میداند و نه چیزی میگوید، اسمش که دیگر باهم بودن نیست! یکجور وقتکشی است و ضایع کردن عمر! غیرازاین است؟»
Mahya☔
«میدانی! چیزی که بعد از همهٔ این حرفها، بیشتر از همه عذابم میدهد، همین زندان دربوداغان است! از محصور شدن در اینجا به تنگ آمدهام. دارم مهیا میشوم که ازاینجا به آن دنیای باشکوه پناه ببرم و برای همیشه، همانجا بمانم. خسته شدم که آنجا را فقط از پشت پردهٔ اشکهایم نگاه کنم و از میان دیوارههای این دل دردمند، حسرتش را ببرم! میخواهم واقعاً با آن باشم و در آن.
Mahya☔