بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب رویای ایتالیایی | طاقچه
تصویر جلد کتاب رویای ایتالیایی

بریده‌هایی از کتاب رویای ایتالیایی

انتشارات:انتشارات خوب
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۱۲ رأی
۳٫۷
(۱۲)
رؤیاها می‌میرند، درست مثل مردم.
«چی‌کار کنم؟ ما سرنوشت خودمون رو انتخاب نمی‌کنیم. اگه مقدر نبوده مال من باشه، حتماً مقدر نبوده دیگه.»
«تا زمانی که می‌گی می‌خوای بخشی از اروپا باشی، هر کاری می‌خوای بکنی بکن. اون‌طوری هرچیزی جون سالم به در می‌بری. ببین، خدا می‌دونه آلبانیایی‌ها چی‌کار می‌کنن. اون‌ها اسلحه و زن‌ها رو می‌فروشن، گروگان می‌گیرن. تا زمانی که اون‌ها طرف‌دار اروپا و ناتو هستن، دنیا اون‌ها رو می‌بخشه. اون‌ها ما رو هم می‌بخشن. تو دنیای امروز روال اینه.»
«گندش بزنن، کی به کار یا این حقیقت اهمیت می‌ده که دیروز یه قطره داشتم یا دو قطره؟ کی اینجا به چیزی اهمیت می‌ده؟ من می‌خوام اینجا رو ترک کنم و به ایتالیا برم، مهم نیست چی می‌شه. برای همین، همه‌چیز ممکنه بسوزه. اصلاً بذار این خونه خراب شه.»
ماریا که از قلب مهربان شوهرش خبر داشت به‌سمت درخت اقاقیا رفت، طناب را محکم کرد و روی یک چهارپایه زیر حلقهٔ دار ایستاد. واسیلی از خانه بیرون نیامد. ماریا فکر کرد: «اون پشت در پنهان شده.» و متوجه همسایه‌ها شد که از پنجره‌هایشان به او زل زده بودند. با خودش گفت: «اون‌ها من رو پایین می‌کشن.» و پرید. اول خودش باعث شد تاب بخورد. سپس باد بود که او را تاب می‌داد. ماریا در تمام طول هفتهٔ بعد روی درخت اقاقیا تاب خورد.
او درحالی‌که از ریختن اشک‌هایش جلوگیری می‌کرد گفت: «واسیلی، من آماده‌ام خودم رو حلق‌آویز کنم. زندگی ما تاریک شده. من خسته‌ام.» شوهرش بدون اینکه نگاهش را از کتاب مقدس جیبی‌اش بردارد گفت: «حتی به بالا رفتن از درخت گردو فکر نکن، وگرنه پایین می‌آرمت و اون‌قدر می‌زنمت تا بمیری. می‌زنی شاخه‌های پایینی رو می‌شکنی، گردوهای درشت از همون شاخه درمی‌آن.» ماریا پیشنهاد داد: «پس خودم رو از درخت اقاقیا حلق‌آویز می‌کنم، شاخه‌های اون قوی‌ترن.» واسیلی گفت: «خب، حالا این داستان دیگه‌ایه.» و لبش را گاز گرفت و ادامه داد: «خودت رو از درخت اقاقیا حلق‌آویز کن و تا قیام قیامت همون‌جا بمون.»
«مردم برای هر چیزی آماده‌ان، اون‌ها به حیوون‌های وحشی تبدیل شده‌ان، همهٔ امیدشون رو از دست داده‌ان...»
روستاییان کم‌کم به اتوبوس برقی عادت کردند. در سال ۱۹۷۶، اولین جیب‌بری در اتوبوس برقی در روستا اتفاق افتاد! «عنصر غیراجتماعی»، پترا ایوانتسوک، در دزدیدن چیزهای گران‌بها در ساعات شلوغی تخصص پیدا کرده بود. چون همه می‌دانستند پترا تنها جیب‌بر شهر است، مسافران هر روز در ساعات شلوغی او را کتک می‌زدند و از اتوبوس برقی بیرون می‌کشیدند، که به لطف این موضوع، پترا پاره‌پاره و معلول جسمی و روحی شد، و در سال ۱۹۸۰ به کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی نامه‌ای نوشت و درخواست کرد که به‌عنوان یک «کارگر باتجربه» با حقوق بازنشستگی بیشتر و دریافت نشان افتخار به رسمیت شناخته شود. در کمال تعجب، آن‌ها درخواستش را پذیرفتند. قبل از اینکه دبیرخانهٔ کمیتهٔ مرکزی به موقعیت حساس شود. پترا نزدیک به دو سال حقوق بازنشستگی بیشتر دریافت کرد، زمانی که این موضوع را فهمیدند ـ برای آنکه از توجه به اشتباهشان جلوگیری کنند ـ تصمیم گرفتند دوباره حقوق بازنشستگی پترا را افزایش دهند.
Hadis Ahmadi
مدتی گذشت و یک بار، روی بالشی که سرش را روی آن می‌گذاشت، یک برگ زرد پیدا کرد که کنارش قرار گرفته بود. تصور کرد زرد شدن برگ‌ها مثل سفید شدن موهای انسان است. از برگ پرسید: «چی تو رو پیر کرد و کی بهت خیانت کرد؟ رؤیاهات دارن کجا گریه می‌کنن، برگ بیچاره؟»
اگه یه روباه یه غاز رو خفه کنه تا استخون‌هاش رو بخوره، نمی‌گیم روباه استخون‌ها رو کشت، می‌گیم روباه غاز رو کشت.
هر کس برای کار به ایتالیا نرفته بود، کارش شده بود الواتی و مستی و کسی هم که کارش به الواتی و مستی بکشه، بطری رو به ازدواج ترجیح می‌ده.
حوالی صبح با چشم درخشان، خوشحال، و با چهرهٔ شاداب به کیشیناو برمی‌گشت، جایی که یک سال دیگر به‌آرامی زندگی می‌کرد. تا وقتی که بدنش دوباره درد می‌گرفت، لب‌هایش می‌سوخت، شقیقه‌هایش از حرارت زبانه می‌کشید، قلبش دیوانه‌وار می‌تپید و عقل به او می‌گفت که زمان آن است که به خانهٔ روستایی برگردد و شروع کند به جمع‌آوری آن سوسک‌های کلرادو...
«چون اوضاع توی وطنشون اون‌قدر بده، اون‌ها حاضرن به داخل یه سیاه‌چالهٔ تو فضا فرار کنن یا به یه اردوگاه کار اجباری یا به دامن دزدهای جنایت‌کار بین‌المللی تو دریای سارگاسو.»
ما اطلاعات صد درصد صحیح داریم که هیئت نمایندگی ریاست‌جمهوری مولداوی، با رهبری خود رئیس‌جمهور، قصد دارن هتل خودشون توی رم رو تو شب ترک کنن و سرتاسر ایتالیا پراکنده بشن تا کارشون رو شروع کنن. یکی به‌عنوان آسفالت‌کنندهٔ جاده، یکی به‌عنوان چوپان مزرعه و یکی دیگه به‌عنوان خدمتکار...»
جای بعضی چیزها هیچ‌وقت تو طبیعت، خالی نمی‌مونه. جایی که قبلاً دویست‌هزار مولداویایی داشت حالا می‌تونه دویست‌هزار مراکشی، آلبانیایی، صربستانی، لهستانی یا اهل هر جای دیگه‌ای داشته باشه. همیشه کسی هست که گه رو پاک کنه.
بعد از آنکه دولت شوروی قدرت را در مولداوی از دست داد، یک کشیش برای روستا تعیین شد. پدر پایسی شهربازی را نفرین کرد و آن را شهر شیطان نامید. مسیحی‌های کلیسای شرقی را از ورود به محوطهٔ شهربازی سابق منع کرد. او باغرور بقایای چرخ‌وفلک را سوزاند. همه وقتی دیدند اتاقک‌های چرخ‌وفلک با چنان سرعتی به غارت رفت، از خیر چرخ اصلی نگذشتند...
اگر آن اتفاق امروز افتاده بود، روستاییان فوراً تصمیم می‌گرفتند پول را صرف نقل‌مکان خودشان به ایتالیا کنند. اما آن زمان زندگی فقط بد بود، افتضاح نبود. بنابراین، مردم اندوهگین به خانه‌هایشان بازگشتند.
استقرار یک اتوبوس برقی به کسی بهانه برای حسادت نمی‌داد. مایهٔ افتخار کسی نبود. زندگی شخص خاصی را بهتر نمی‌کرد. همه راضی بودند.
گفتی همین جا بمون. چی منتظر ماست؟ فساد، فقر، و یه عالمه پوچی و بدبختی. چطور همه‌چیز سریعاً نابود شد.
او به ایتالیا می‌رفت، کشوری که خیابان‌هایش همیشه تمیزند، مردمش مهربان و دوست‌داشتنی‌اند، بدون اینکه خودت را بکُشی در یک ماه چیزی را به دست می‌آوری که با سه سال کار کردن روی زمین در مولداوی نمی‌توانی کسب کنی. جایی که خاک بوی تازگی می‌دهد، مثل چاشنی پاستا، جایی که آب دریا شور، گرم و درخشان است.

حجم

۱۸۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۱۸۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

قیمت:
۵۷,۵۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد