با به زبان آوردن آنچه در فکرم بود به دنیای غریبی پا میگذاشتم. زندگیام تا پیش از آن لحظه معلق بود، مانند وقتی هوای بیرون واقعاً گرم و دمکرده باشد و بدانی میخواهد باران ببارد، و آن همه رطوبت شکافته خواهد شد و دل ابر از آب خواهد ترکید. میایستی و منتظر میمانی و میمانی زیر آن آسمان خاکستری، اما آب از آب تکان نمیخورد. تا اینکه میآید، میبارد، دیرتر از دیر، شب هنگام که دیگر فرقی نمیکند برایت، زیرا که در خانهای و در امن و امان.
yasaman
خورشید بود و خورشید و باز هم خورشید. وقتی هوا آفتابی است نمیتوانی به ازدستدادن فکر کنی. همه چیز بازتاب دارد. پنجرههای کثیف و خاکگرفته در همه طرف ساختمانها تصویر گنگی از صورتی خسته و غمگین ارائه میدهند. چشمانت تابهتاست و اتاقها کج به نظر میآیند؛ و آسمان تحملناپذیر است. بعد وقتی که مثل یک لاکپشت یا کرم یا هر چیز دیگری که اهل لانهٔ تاریک باشد، پتوهای سنگین و ضخیم را دور چوب پرده میاندازی، غبار همه جا به پرواز درمیآید. عطسه میکنی و پتوها را با گیرههای بزرگ کاغذ، نوارچسب متالیک، یا هر چیز دیگر طوری محکم میکنی که انگار قرار است مدت طولانی از روشنایی در امان باشی.
این حال و هوای من در اولین روزهای بیستویکسالگیام بود
yasaman