بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب لحظه‌های انقلاب | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب لحظه‌های انقلاب

بریده‌هایی از کتاب لحظه‌های انقلاب

۳٫۹
(۱۴)
پیش خودم گفتم: «وای به اون روزی که این لکه‌‌های خون شسته بشه و مردم، بی‌اعتنا از روی این لکه‌‌ها بگذرن و یادشون بره. مث انقلاب مشروطیت بشه.»
Tamim Nazari
اگر حکومت در کشوری دست روشن‌فکر‌ها بیفتد، بزرگ‌ترین جنایات تاریخ بشر در آن کشور اتفاق می‌افتد
Tamim Nazari
وای‌به‌حال آن مدافع کارگری که نه خود و نه پدرش و نه مادرش و نه کس‌وکارش و نه اجدادش، کارگر نبوده باشند و خودش یک ساعت هم کار نکرده باشد. او چطور می‌تواند مدافع کارگر باشد؟ او چطور می‌تواند از حق کارگر دفاع کند؟ او که کار نمی‌کند. او که کار نکرده و زحمت نکشیده و حالا هم که کار نمی‌کند، چطور می‌تواند درد آن کارگری را که از صبح تا غروب کار می‌کند، بفهمد؟
Tamim Nazari
بشر می‌رسه به اون‌روزی که بفهمه و تشخیص بده، چی راسته و چی دروغه و بعد، یه سَرند دستش بگیره و آدما و فرهنگشو بریزه تو اون سرند و سرند کنه و شر این شارلاتانای حقه‌باز و حرف‌مفت‌زنو از سر خودش بکَنه و از غربال، گذشته‌‌ها رو رسوا کنه. بقیه رو هم بریزه تو چالۀ مستراح تاریخ
Tamim Nazari
ای انسان، تو چه در هر لحظه در حال دگرگونی و تغییر هستی! تو چه هستی؟ آیا قدرتی می‌تواند تو را در بند فرمول‌ها و قانون‌ها و بند‌‌ها به بند بکشد؟ ‌ای انسان، تو اگر بخواهی، اگر تصمیم بگیری چه کار‌‌ها که نمی‌کنی! تو چه می‌کنی؟
Tamim Nazari
وقتی به خانه آمد سرباز مادر گفت جامۀ دیگر کن برادرت تیر خورده است... بیا تا او را در باغچه بکاریم. سرباز گفت می‌دانم مادر خودم او را زده‌ام مرگ بر آن‌که مرا به برادر‌کشی واداشت
Tamim Nazari
داد می‌زدیم و می‌دویدیم. یکی‌دو تا نعش وسط خیابان افتاده بود. عجیب بود. نه آمبولانسی از بالا می‌آمد و نه ماشینی. انگار راه را بسته بودند. پسری که مغز، کف مشتش بود، کنار درخت نشسته بود. یکی داشت با چوب، چال می‌کند. انگار داشتند خاک‌بازی می‌کردند. بی‌اعتنا به همه، سرگرم کار خودشان بودند. پسر، چاله را کند و آن یکی، آهسته، مغز دست‌نخورده را درست، قلفتی انداخت توی چاله و آرام با دستش خاک ریخت رویش.
محسن
حالا ساعت نزدیک دو‌و‌نیم‌سه بود. پرچم‌ها جمع شد و بلندگوهای مینی‌بوس‌ها خاموش شد. فقط بلندگوی سرتاسری بود که صدا می‌کرد و از بچه‌های گم‌شده می‌گفت. مردم، آهسته و آرام برمی‌گشتند و هی خم می‌شدند ته سیگار و کاغذ و حتی چوب کبریت را هم از کف خیابان برمی‌داشتند. وقتی دسته‌ای می‌رفت و آدم چشمش به خیابان و نهر و پیاده‌رو می‌افتاد، تعجب می‌کرد. حتی یک عدد چوب کبریت هم نمی‌شد پیدا کرد.
محسن

حجم

۴۳۹٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۴۵۶ صفحه

حجم

۴۳۹٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۴۵۶ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد