در آن دوره سخت که شهید صدر گرفتار مشکلات بزرگی بود و با روحیهای صبورانه و مؤمنانه آنها را تحمل میکرد، یک نفر نامهای به این مضمون برای ایشان فرستاد:
ما میدانیم که حصر، نمایشی است که بعثیها برنامهاش را برای تو چیدهاند و تو نقش قهرمان آن را ایفا میکنی. هدف از این کارها هم این است که جایگاه تو در میان مردم بالا برود. ما میدانیم که تو مزدور آمریکا هستی و این نمایشها هم هیچ فایدهای برایت ندارد.
وقتی شهید صدر این نامه را خواند محاسن خود را به دست گرفت و اشکهایی سوزناک از چشمش جاری شد و گفت: «این محاسن در راه اسلام سفید شده. آیا درحالیکه در چنین موقعیتی هستم به من میگویند تو مزدور آمریکا هستی؟!»
میثم
اشکهایش را پاک کرد و گفت: «به خدا قسم اگر بعثیها مرا بین اعدام پنج فرزندم و اعدام این افراد مخیر میکردند، اعدام بچههای خودم را انتخاب و آنها را قربانی میکردم؛ چون اسلام به این پنج نفر احتیاج دارد، نه به بچههای من».
میثم
شهید صدر چند روز بعد از من خواست از خانه بیرون بروم و گفت:
«تو را اذیت کردم. تو به من وفادار بودی، سودی نمیبینم در اینکه همراه من شهید شوی. تلاش کن خودت را نجات بدهی». من قبول نکردم که از خانه بروم و به او گفتم: «من به هر قیمتی باشد کنار شما میمانم». ایشان چندین بار به اشکال مختلف سعی کرد که من از خانه بروم و او را تنها بگذارم و من نپذیرفتم. ایشان به من گفت: «تو وفا کردی و همراه من بردباری نمودی. آیا خواستهای داری؟»
گفتم: «بله».
گفت: «خواستهات چیست؟»
گفتم: «به من قول بدهید که وارد بهشت نمیشوید مگر اینکه من همراه شما باشم».
گفت: «با خدا عهد میبندم که وارد بهشت نمیشوم، مگر اینکه تو همراهم باشی».
و من در زندگی خود به هیچچیز مثل این عهد و پیمان افتخار نمیکنم.
m.salehi77