عشقِ ماندگاری را که طی سالها دوام یافته باشد خیلی بهندرت میبینیم.
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
«دارم، اکسل. ولی باز از خود میپرسم حسوحالِ امروزمان آیا شبیه این قطرههای باران نیست که هنوز دارد از برگهای خیسِ بالاسرمان روی ما میچکد، با اینکه خودِ آسمان مدتهاست که نمیبارد؟ ماندهام بدون خاطرههامان، چه بر سر عشقمان میآید؟ آیا جز اینکه رنگ ببازد و بمیرد، سرنوشت دیگری دارد؟»
Farzaneh
بنده آن روز دیدمتان و شما از شنیدن نالهٔ طفلان و کودکان سخن گفتید. بنده نیز همانها را شنیدم، قربان؛ لیکن آیا آن نالهها به فریادهایی نمیماند که از خیمهٔ جراح برمیخیزد آن هنگام که مشغول نجاتِ زندگیِ فرد است، اگرچه مستلزم دردهای جانکاه هم هست
tb
زمانی برای خاک وطن و برای خداوند میجنگیدیم و آنک به خونخواهی همرزمانِ بهخاکافتادهٔ خود، که خود نیز در پی خونخواهی کشته شده بودند.
tb
میترسم از اینکه همهٔ آدمهای دوروبرم میگذارند چیزها از خاطرشان برود و اغلب میبینم فقط خود منم که خاطرههایی را نگه داشتهام
سلیمان
ولی باز اعتراف میکنم؛ روزهایی هست که حسرت داشتن سایهٔ همدم مهربانی را میخورم که در پیام بیاید. حتا اکنون هم گاه بهامیدواری میچرخم که کسی را ببینم. مگر همهٔ جانداران زمین و پرندگان آسمان مشتاق مونسی مشفق نیستند؟
سلیمان
فکر میکنی وقتی بودنِ ما لازم شود،
هاکنی
مرا اینجا تنها نگذار
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔