کمکم تمام آدمیان آهنی شدند
اِیْ اِچْ|
ترسم آن روز که از قلّه فرود آید مرد
سیصد و سیزده آدم نتوان پیدا کرد
سالک
عوض نکرد خدا سرنوشت قومی را
و جز به همّت انسان عوض نخواهد شد
134774
گفتیم «زود است» و ماندیم؛ رفتند و گفتند «دیر است»
سالک
من معترفم که به تعبیر دوستی عزیز، فقط «درک مهاجر» را داشتهام، نه «درد مهاجر» را. هم از این روی شرمندۀ همه کسانی هستم که دردشان مرا شاعر ساخت، ولی شعر من کمتر توانست چیزی از آن دردها بکاهد.
|\/|o|-|@|\/||\/|@|).®
هر کُشتۀ این طایفه، خود خواهد داشت
یک خانۀ ناتمام و یک گورِ تمام
134774
یک پاره زمین به قدر مردن بدهید
134774
از بس خدای را به خدایی نخواستیم،
منّتپذیر خوارترین بندگی شدیم
za za
این خدا کیست که داغی به جبینش زدهاند؟
کودکان با فن اوّل به زمینش زدهاند
این که تب نامده تشویش اجل دارد، کیست؟
بعد یک عمر طبابت سرِ کل دارد، کیست؟
حسین پورقلی
این کربلای کیست که بی شور و ماجراست؟
راوی خطا نکرد، روایت چرا خطاست؟
گیله مرد