بریدههایی از کتاب دشت قابیل
۴٫۷
(۳)
سر پدرجان را تراشیدند. به سر تراشیده پدرجان کلاه بزرگی گذاشتند. لباس کلفت سربازی به تنش نمودند و تفنگ بزرگ و براقی به شانهاش آویختند. موزههای براق و سیاه به پاهایش کردند.
پدرجان در هیئت سرباز، چیزهایی را دید که از دیدنشان وحشت داشت. خون را دید؛ آتش را دید؛ آدمهای بیسر را دید؛ آدمهای بیتنه را دید. نوزادی را در گهوارهای دید که نیمهاش را سگهای گرسنه خورده بودند. در اول پدرجان چشمانش را با دستانش میبست و به دیواری تکیه میداد تا آن چی را نباید، نبیند. بعدها به نظرش میآمد که با چشمان بسته هم آن چی را نباید، میبیند. تا خواب، خودش بر پدرجان غلبه نمیکرد، پدرجان از ترس نمیخوابید. شبها مینشست و چشمانش را باز میگرفت. بعدترها در خواب و بیداری به نظرش میآمد که آدمهای بیسر و آدمهای بیتنه، نوزدان نیمخورده از دنبالش میدوند. سرخود شروع به فریادزدن و دویدن میکرد.
در آغاز سربازان دیگر میخندیدند و مسخرهاش میکردند. بعدها با درماندگی و هراس سویش میدیدند. بعد به نقطهای خیره میشدند و اندیشههایی که جرأت گفتنشان را نداشتند، فرو میرفتند.
BookishFateme
درمانده بود. باز به دویدن آغاز کرد. یک بار یک نوع آوازی شنید. جا به جا توقف کرد. آواز شیون بود، یک نوع شیون خفه. اطرافش را به دقت دید. جهت صدا را تعیین کرد. بسیار دور نبود. همان سو دوید. دلش تاپتاپ میکرد. نفسنفس میزد. احساس میکرد که رگهای گردنش میلرزند. پیرمرد خرابهای دید. از پشت آن دو دست خشک و سیاه را دید، دو دست خشک و سیاه سوی آسمان بیرون زده بودند. دستها پیر و خشمگین بودند. صاحب دستها شیون میکرد، یک نوع شیون خفه.
پیرمرد پیشتر رفت. صاحب دستها مردی کوچک و سیاهسوخته بود. اطرافش درهمریخته بود؛ ویران شده بود. پیرمرد مهراب را شناخت. مهراب شکسته بود. مرد خشک و سیاه، دستان پیر و خشمگینش را بالا گرفته بود و شیون میکرد و میگفت:
ـ... و قابیلهایی از شمال یا از جنوب، از شرق یا از غرب آمدند، مردان شهر را گمراه ساختند. قابیلها و قابیلها، شهر را قابیل گرفت. گمراهان شهر برادرانشان را دریدند. مادرانشان را دریدند...
BookishFateme
از راههای پرپیچوخم گذشتیم. از سرکهای پرپیچوخم گذشتیم. من همچنان بااحتیاط روی زمین قدم میگذاشتم. به قبرستان رسیدیم. از وحشت لرزیدم. قبرستان از شمال و جنوب و از شرق و غرب به طور وحشتناکی توسعه یافته بود. تا چشم کار میکرد، قبر بود و قبر بود... قبرها به صورت رقتانگیزی تزئین شده بودند. بالای سر هر قبر، درفشی ایستاد بود. درفش سبزی... درفش سرخی...
هوا صامت بود. درفشها نمیلرزیدند. انگار همه درفشها نفسهایشان را در سینههایشان حبس کرده بودند. انگار همه درفشها با دیدن زنانی با لباسهای سیاه و چادرهای سفید که سنگینی سطلهای آب و خریطههای ارزن، دوتایشان ساخته بود، از لرزیدن بازمانده بودند. سکوت کرده بودند و سرهای سبزشان را و سرهای سرخشان را با حرمت و اندوه بیکرانهای خم کرده بودند.
BookishFateme
حجم
۷۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۷۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۸,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد