پسرک گفت: «بعضی وقتها احساس میکنم گم شدهم.»
موش کور گفت: «من هم همینطور. ولی ما دوستت داریم، و این دوستداشتن میتونه راه خونه رو نشونت بده.»
fati.rshd
«بیشتر موشِکورهای پیری که میشناسم آرزو میکنن کاش کمتر به ترسهاشون گوش میکردن و بیشتر به رؤیاهاشون توجه میکردن.»
fati.rshd
موش کور پرسید: «بهترین کشفت توی زندگی چی بوده؟»
پسرک جواب داد: «اینکه من کافیام، همین جوری که هستم.»
sogand
موش کور پرسید: «لیوانِ تو نصفش پره یا نصفش خالیه؟»
پسرک گفت: «فکر کنم فقط از این خوشحالم که یه لیوان دارم.»
sogand
«یه چیزی کشف کردم که از کیک بهتره.»
پسرک گفت: «خالی نبند.»
موش کور جواب داد: «راست میگم.»
«خب، چیه؟»
«بغل. موندگاریش بیشتره.»
sogand
«همیشه یادت باشه که تو ارزش داری، تو مهمی، تو عزیزی، و چیزی رو به دنیا اضافه میکنی
که هیچکس دیگهای از پسش برنمیآد.»
Azar
پسرک پرسید: «اگه قلبمون زخمی شد چیکار کنیم؟»
«با دوستی و همدردی و زمان باندپیچیش میکنیم، تا اینکه دوباره با امید و خوشحالی بیدار بشه.»
Azar
«وقتی احساس میکنی کنترل چیزهای بزرگ از دستت خارج شده
... روی چیزی که عاشقشی و صاف جلوته تمرکز کن.»
Azar
«وقتی ابرهای تاریک پیداشون میشه...
... به راهت ادامه بده.»
Azar
موش کور پرسید: «لیوانِ تو نصفش پره یا نصفش خالیه؟»
پسرک گفت: «فکر کنم فقط از این خوشحالم که یه لیوان دارم.»
Azar
موش کور گفت: «بزرگترین توهم اینه
که فکر کنیم زندگی باید بینقص باشه.»
Azar
اسب گفت: «هیچی بهتر از مهربونی نیست. آروم و بیصدا فراتر از همهٔ چیزهای دیگهست.»
Azar
پسرک گفت: «بعضی وقتها میترسم شماها بفهمین من معمولیام.»
موش کور گفت: «عشق و علاقه نیازی به خاصبودن نداره.»
Azar
اسب گفت: «همه یه کم میترسن.»
«ولی وقتی با همیم کمتر میترسیم.»
Azar
پسرک گفت: «بعضی وقتها احساس میکنم گم شدهم.»
موش کور گفت: «من هم همینطور. ولی ما دوستت داریم، و این دوستداشتن میتونه راه خونه رو نشونت بده.»
Azar
«بهنظرت بزرگترین راه هدردادن وقت چیه؟»
موش کور گفت: «اینه که خودت رو با بقیه مقایسه کنی.»
Azar
پسرک پرسید: «ضربالمثلی هست که موردعلاقهت باشه؟»
موش کور گفت: «آره.»
«چیه؟»
«اگه دفعهٔ اول موفق نشدی، یه کم کیک بخور.»
Azar
«من بلدم پرواز کنم. ولی از خیلی وقت پیش دیگه پرواز نکردهم، چون بقیهٔ اسبها رو ناراحت میکنه.»
Paeez Dokhtar
ماجراهایشان در بهار شروع میشود، وقتی دارد برف میبارد و ثانیهای بعد هوا آفتابی میشود. زندگی هم یک جورهایی همینجوری است، چشم به هم بزنی همهچیز برعکس میشود.
Ms.vey
پسرک پرسید: «ضربالمثلی هست که موردعلاقهت باشه؟»
موش کور گفت: «آره.»
«چیه؟»
«اگه دفعهٔ اول موفق نشدی، یه کم کیک بخور.»
«هوم، مؤثره؟»
«هر دفعه، بلااستثنا.»
fkl