بهنظرت عجیب نیست؟ ما فقط میتونیم بیرونِ خودمون رو ببینیم، ولی تقریباً همهٔ چیزهای مهم درونمون اتفاق میافتن.»
Márma
«بزرگترین توهم اینه
که فکر کنیم زندگی باید بینقص باشه.»
banoo
«وقتی احساس میکنی کنترل چیزهای بزرگ از دستت خارج شده
... روی چیزی که عاشقشی و صاف جلوته تمرکز کن.»
ن. عادل
«فقط همین یک قدم را بردار...»
«افق خودش مراقب خودش است.»
ن. عادل
«حقیقت اینه که هیچکس توی زندگی استاد نیست و همه همینجوری میرن جلو.»
ن. عادل
«درخواست کمک بهمعنی تسلیمشدن نیست.»
«بهمعنی اینه که حاضر نیستی تسلیم بشی.»
Mohamad Mahdavi
موش کور پرسید: «بهترین کشفت توی زندگی چی بوده؟»
پسرک جواب داد: «اینکه من کافیام، همین جوری که هستم.»
Arezuwishi
موش کور گفت: «برات یه کیک خوشمزه گرفتهم.»
«جدی؟»
«آره.»
«خب کجاست؟»
موش کور گفت: «خوردمش.»
«آهان.»
«ولی یکی دیگه برات گرفتم.»
«جدی؟ خب اون کجاست؟»
«گویا دوباره همون اتفاق براش افتاد.»
Arezuwishi
پسرک پرسید: «ضربالمثلی هست که موردعلاقهت باشه؟»
موش کور گفت: «آره.»
«چیه؟»
«اگه دفعهٔ اول موفق نشدی، یه کم کیک بخور.»
«هوم، مؤثره؟»
«هر دفعه، بلااستثنا.»
Arezuwishi
وقتی دارد برف میبارد و ثانیهای بعد هوا آفتابی میشود. زندگی هم یک جورهایی همینجوری است، چشم به هم بزنی همهچیز برعکس میشود
Arezuwishi
بهنظرت عجیب نیست؟ ما فقط میتونیم بیرونِ خودمون رو ببینیم، ولی تقریباً همهٔ چیزهای مهم درونمون اتفاق میافتن.
SARA
«یه چیزی کشف کردم که از کیک بهتره.»
پسرک گفت: «خالی نبند.»
موش کور جواب داد: «راست میگم.»
«خب، چیه؟»
«بغل. موندگاریش بیشتره.»
روباه مرموز و گمجشکک اشی مشی
پسرک پرسید: «شجاعانهترین حرفی که تا حالا زدهای چی بوده؟»
اسب گفت: «کمک.»
کتابخون
اسب گفت: «درخواست کمک بهمعنی تسلیمشدن نیست.»
«بهمعنی اینه که حاضر نیستی تسلیم بشی.»
sahar
پسرک پرسید: «نصیحت دیگهای هم داری؟»
اسب گفت: «اینکه بقیه چطور باهات رفتار میکنن نباید معیار ارزش تو باشه.
خورشیدِ تاریک"
«اشکها به دلیلی سرازیر میشن و نشونهٔ قدرت تو هستن نه ضعفت
lonelyhera
«حقیقت اینه که هیچکس توی زندگی استاد نیست و همه همینجوری میرن جلو.»
lonelyhera
پسرک پرسید: «شجاعانهترین حرفی که تا حالا زدهای چی بوده؟»
اسب گفت: «کمک.»
Narges Ebad
«اینکه با دوستات باشی و هیچ کاری نکنی درواقع هیچ کاری نکردن نیست، مگه نه؟»
Narges Ebad
«من یاد گرفتهم که چطور از لحظه لذت ببرم و حضور ذهن داشته باشم.»
پسرک پرسید: «چطوری؟»
«یه جای آروم پیدا میکنم و چشمام رو میبندم و نفس عمیق میکشم.»
«چه خوب. بعدش چی؟»
«بعدش تمرکز میکنم.»
«رو چی؟»
موش کور گفت: «کیک.»
_stranger_