بر فراز برج نگهبانی
مهیار قوچانی
هفتسین زیر زبان سرباز:
سارا
سارا
سارا
سارا
سارا
سارا
سارا
مادربزرگ علی💝
بر چهرهٔ گُل نسیمِ نوروز خوش است
بر طرفِ چمن روی دلافروز خوش است
از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست
خوش باش و مگو زِ دی، که امروز خوش است
مادربزرگ علی💝
"خدا کند کسی باشد که به آدم بگوید: کجا می روی؟"
Behzad Ezzati
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
بیخویشتنَم کردی، بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم، از یاد برفت آنها
مادربزرگ علی💝
هر سال، مسابقه با تحویلِ سالِ جدید به پایان میرسید. در آن لحظه همهچیز از حرکت بازمیایستاد. با شروعِ سالِ نو ناگهان همهچیز رنگِ کُهنگی میگرفت.
Behzad Ezzati
همهچیز از یک روز زیبای بهاری آغاز شد.
مرد از خانه بیرون زد.
ماشین زیرش گرفت.
همهچیز تمام شد.
Mitir
هفتسین زیر زبان سرباز:
سارا
سارا
سارا
سارا
سارا
سارا
سارا
Mitir
این مصرعِ اخوان آمد به ذهنم:"عید آمد و ما خانهٔ خود را نتکاندیم..." هرکاری کردم نتوانستم بقیهاش را به یاد بیاورم. تصورش را بکن بقیه را خودم گفتم! گوش کن:
عید آمد و ما خانهٔ خود را نتکاندیم
اهریمنِ غم از در این خانه نراندیم
یاران همه ساغر به کف و نغمه به لبها
ما بوسهای از دور به ساغر ننشاندیم
بخت خود و این شهر بسنجیده و آخر
رخت خود از این ورطه به جایی نکشاندیم
بر سفرهٔ سیب و سمنو، سکه و سنجد
جز سین سکوت شب و سرما ننشاندیم
مرغان همه در چهچهه و نغمه و پرواز
مرغ دل ما ماند و به جایی نپراندیم
Mitir
از دور او را دید. قدمهایش را تندتر کرد. وقتی رسید، کنارش نشست و گفت: "سلام. عیدت مبارک. امیدوارم امسال دیگه بتونیم با هم باشیم."
نرگسها را بو کرد و روی قبر گُذاشت.
Behzad Ezzati
"پدر باید اینجوری باشه، کنار بچهش باشه تا هم مواظبش باشه، هم بذاره بچه بچهگیشوُ بکنه.
Behzad Ezzati