بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کهکشان‌ها، تو و خدا و من | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کهکشان‌ها، تو و خدا و من

بریده‌هایی از کتاب کهکشان‌ها، تو و خدا و من

انتشارات:نشر خاموش
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۵از ۲ رأی
۳٫۵
(۲)
کنار همین لنگه در نیمه‌باز کوچهٔ کودکی به انتظار تو ایستاده‌ام. از درختان توت‌های سفید و سیاهِ هر حیاطی، نظاره‌گر آمدن گام‌های توام. نگاه که می‌کنم به خود می‌بینم هنوز کودکی‌ام معلق بر دروازه‌های آشنایی. کودکی که چشم می‌چراند نه از روی هرزگی که آویزان آفتاب است
📖
من مرزهای جنون را درنوردیده‌ام. هزاره‌ها را و قرن‌ها را هم. فقط از کهکشان‌ها کلافه‌ام، که می‌دانم گسترده‌اند، اما تا کجا، نمی‌دانم. فقط همین را می‌دانم که آسودگیِ خیال من تنها بسته به همین است که جایی کیهان از انبساط دائم خود دست بردارد و خطی رسم کند در مرزهای خود و بگذارد تا خیال من بیارامد. خیال خام من. سادگی من... و بیاسایند تمام شعرهایم که می‌لولند درهم و هی دیوانه‌تر می‌تراوند در بهشت. در آنجا که شاید تو باشی.
📖
... و خداوند نور آسمانها و زمین است؛ اوست در خور نام تجلی از کرانه‌ای به کرانی که ناپیداترین سایه‌ها را به عرش ظهور برمی‌کشد و عاشقانه‌ترین کلام‌ها را به کسوت نور.
📖
و چه غم‌انگیز است این‌که به هر چه می‌اندیشی جز من! جز من که بادم و بارانم و شرق و غرب، و می‌ریزم و می‌وزم به سوی تو: این است غصهٔ انسان بودنم. آری تمام قصه همین است. همین که تو مدام بروی، و من بی‌وقفه بمیرم. و این فاصله هم، هر لحظه بیشتر شود و خالی‌تر. جوری که من بر لبهٔ پرتگاه تو باشم و تو در افق نگاه من. من مدام پایین بروم و تو بی‌وقفه بالاتر. بعد، نیمه شب آرام بیایی بنشینی کنارم و سر خم کنی روی چهرهٔ زرد و زارم و زمزمه کنی: عاشقی را که چنین بادهٔ شبگیر دهند کافر عشق بود گر نشود باده‌پرست این بار در زاویه‌ای قائمه می‌چرخانی صورتت را مقابل صورتم، زل می‌زنی در چشمانم و می‌خندی. نمی‌فهمم، نه تو را و نه زاویه‌ای را که ساخته‌ای با من. تمام هذلولیِ تو چیزی است شبیه لیلی، که هنوز هم نمی‌دانم چه می‌خواسته از دنیا جز همان که با او بوده دلش، جز مجنون؟ من و تو مدام می‌گردیم پی هم، و هر لحظه سرگشته‌تریم، نیست؟
📖
ان الانسان لفی خسر. بارها و بارها می‌میریم. باز زاده می‌شویم. می‌جنگیم با یکدیگر تا آنجا که در توانمان هست. تا آنجا که چیزی برای نابودی هست. در این چرخهٔ انسان و مرگ، خورشید بر فراز سرهامان می‌درخشد و می‌رقصد. و گنجشکهای دسته‌دسته بر درخت در جیک‌جیک ممتد خود می‌ماسند. من سنگ می‌شوم و تو آب. من می‌نشینم در بستر رود و تو از من می‌گذری مدام و مدام. و من هر چه چنگ می‌زنم به دامن تو، انگاری که بادی و انگاری که هوا. سرسبزِ درختان گز در کنار رود با باد این طرف و آن طرف می‌روند. زلف تو هم در دستان باد می‌چرخد. من هم به مردنم ادامه می‌دهم. با سنگریزه‌ها بازی می‌کنم، آب را مشت می‌کنم و پرتاب می‌کنم به هوا، و زل می‌زنم به ابرها که مدام می‌گذرند، مدام.
📖
می‌خواهم داد بزنم، فریاد کنم، بگریم، بمیرم تا آتش از خیال هر هیاهوی تنم فوران کند. نمی‌توانم. باز مثل ناتوانیِ انسان فرومی‌شکنم در خود و تا می‌شوم از زانو.
📖
یک لحظه می‌میرم و دوباره متولد می‌شوم. دوباره و دوباره و ذره... ذره متولد می‌شوم: با سنگها و با درخت و با بیابان. ستاره می‌شوم و می‌درخشم بالای آن. بالای پهنِ بیابان، تاریخِ نرمِ ریگ‌های روانِ از هزار و از چهارصد. گاه گردباد می‌شوم و گاه ساربان شترهای دوکوهان که گله‌گله می‌خرامند... می‌خرامند... می‌خرامند. همه‌جا هم شب است و هم روز. هم سوز است و هم گرما. و سکوت تا انتها. یک لحظه گمان می‌کنم شاید این لحظه همان لحظه‌ایست که باید خاموش بود و گوش داد به خدا.
📖
بخوان کلام خدا کل من علیها فان فناست هر چه بود غیر خالق معبود
📖
دوست دارم بر بال سنجاقکی عبور کنم از فراز تمام آب‌ها، تمام برکه‌ها، دریاچه‌ها، دریاها و اقیانوس‌ها. بر بال سنجاقکی به رنگ سبز و بنفش. با بال‌هایی که به هم می‌خورند صد بار در ثانیه.
📖
تو اما دورتر می‌شوی، دورتر. زآنکه می‌گفتی نی‌ام با صد نمود همچنان در بند خود بودی که بود.
📖
سال از پی سال خواهد گذشت. و جهان دوباره و دوباره نو خواهد گشت. آب‌ها جاری. صحراها سبز. و باغ‌ها و خانه‌ها همچنان پر از قناری. همه چیز از همه جا خواهد گذشت. روزها از این سرما. و شب‌ها و تیرگی‌ها و سالیان دراز از سرِ ما.
📖
هر چه هم که بگویم باز همین‌گونه خواهد بود. بادها می‌آیند و می‌روند. قله‌ها می‌فرسایند. موج‌ها، بلند و قامت‌ها خمیده می‌شوند. و شعرها در هم می‌ریزند.
📖
چه تند می‌دود اما عمرِ ما. چند سال زنده خواهم بود؟ ۶۰ سال؟ ۷۰ سال؟ یا بیشترش چه فرقی می‌کند وقتی صورت میلیارها سال می‌شود و به صفر مایل.
📖
کاش باز شوم از بندِ خواب و برقصم از امروز تا نهایتِ این ساز خوش‌نواز که به سان کبوتری سپید می‌چرخد در کوچه‌های دلم.
📖
من حیران بودم و هستم هم‌چنان که چه می‌کنم آخر در این گستره. من که به ریگی شاید نباشم دیگر.
📖
امروز متوجه چیزی شدم که روزهای قبل نمی‌دیدم. چیزی غریب و تکان‌دهنده. امروز حس کردم، خیلی‌ها، شاید همه، دنبال چیزی می‌گشتند، چیزی که آنها هم نمی‌یافتند. احساس غم‌انگیزی بود! آن همه سرگشتگی در خیابان چیزی نبود که به سادگی از ذهنم عبور کند. بین همه‌مان نوعی حس مشترک وجود داشت که اول متوجه آن نشده بودم. احساس کردم همه‌مان فریب خورده‌ایم. همه‌مان پرتاب شده‌ایم. همه‌مان به سوی جایی غریب پیش می‌رفتیم، با آن چشم‌ها که به نظرم بی‌خیال آمده بودند و حالا در انتهاشان حلقه‌هایی می‌دیدم به رنگ آب که با آن به خیالی موهوم آویزان شده بودند. حلقه‌ای که گواه معصومیتشان بود. همه به شکل غمناکی سراسیمه و سرگردان بودیم.
📖
می‌غلتم به سان گدازه از کنار نهرها تا سپیدی هر زلال چکیده بر لبِ آب. تا سحرگاه خون. تا صیحهٔ آن سوار خمیده بر نایِ سکون. تا فرات.
📖
ز کوی میکده دوشش به دوش می‌بردند امام شهر که سجاده می‌کشید به دوش.
📖
همه از خداییم، به سوی خدا برویم
📖
می‌دانم، سال از پی سال خواهد گذشت. و جهان دوباره و دوباره نو خواهد گشت. آب‌ها جاری. صحراها سبز. و باغ‌ها و خانه‌ها همچنان پر از قناری. همه چیز از همه جا خواهد گذشت. روزها از این سرما. و شب‌ها و تیرگی‌ها و سالیان دراز از سرِ ما. ما که در خواب‌های خوشگوارِ آن سوی این راز سر به مهر پیچیده می‌شویم در کلاف زمان، و دیگر زمزمه نمی‌شویم جز بر لبان گل و شکوفه و برگ. تا باز دوباره پاییز از راه برسد و فرو افتیم از شاخه‌ها. زرد و رنگ به رنگ. ما، کمی آنسوتر، زیر گامهای شما که گاهی به زیارت و اغلب از سر نیاز روی سوی ابدیت می‌کنید. "همه از خداییم، به سوی خدا برویم".
📖

حجم

۴۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۹۵ صفحه

حجم

۴۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۹۵ صفحه

قیمت:
۸,۰۰۰
تومان