بریدههایی از کتاب تلخ و شیرین از اسارت
۴٫۸
(۵)
بچهها به آیندهٔ نامعلومی که در انتظارشان بود فکر میکردند. محمد آب پیکر مجروح و بیحرکت کف اتوبوس افتاده بود. سکوت سردی بر اتوبوس حاکم بود. در این لحظات یأس و ناامیدی صدای یکی از بچهها در اتوبوس پیچید. بسیجی جوانی که تلخی و غربت اسارت نتوانسته بود شوخ طبعی و بذله گوییاش را مهار کند.
او خطاب به راننده گفت: آقای راننده بیزحمت سر چهار راه نگهدار، پیاده میشم. همه خندیدیم. و این اولین خندهمان پس از اسارت بود. دوست دیگری بچهها را به صلوات دعوت کرد. با فرستادن صلوات، فضای ساکت و غمگین اتوبوس شکست و روحیه گرفتیم. چقدر به آن خنده و صلوات در آن لحظات نیاز داشتیم.
🍃🌷🍃
نماز را شروع کردم ولی اواخر سورهٔ شمس را فراموش کردم و هر چه فکر کردم یادم نیامد. چند بار آیه را تکرار کردم اما باز هم به یادم نیامد. ناگهان یکی از دوستان خندهاش گرفت. از خندهٔ او من هم خندهام گرفت و بعد هم بقیه خندیدند و نماز باطل شد.
بچهها قرآن آوردند و دو مرتبه نماز را شروع کردیم. رکعت اول را با پنج قنوتش خواندیم. اما در رکعت دوم وسط سورهٔ اعلی دوباره یادم رفت و مثل نماز اول همهمان خندهمان گرفت و نماز باطل شد. بعد از نماز هر کس چیزی گفت و خندیدیم. سپس به بچهها گفتم: یک بار دیگر نمار را میخوانیم حتی اگر عراقیها بیایند. و نماز را شروع کردیم. وسط نماز بودیم که یکی از اسرا آمد و گفت: عراقیها آمدند. در دلم گفتم: خوب بیایند و نماز را ادامه دادم. ناگهان یادم افتاد که نقیب جمال فرمانده اردوگاه تهدیدم کرده بود که اگر تو را در جمعی ببینم، همهتان را میکشم. خیلی ترسیدم. بلافاصله وسط نماز خم شدم و مهرم را برداشتم و فرار کردم. بچهها که این حرکت امام جماعت را دیدند، از خنده غش کردند و هرکدام یک طرف افتادند.
🍃🌷🍃
از خاطرات روزهای اول اسارتش میگفت. من هم درگوشهای به تماشا نشسته بودم.
🍃🌷🍃
سهمیهٔ غذایی هر اسیر ایرانی در هر شبانهروز عبارت بود از دو عدد نان صمون. نان صمون به اندازه یک نان ساندویچی کوچک است. صبحها هم یک ملاقهٔ معمولی آش برای هشت نفر میدادند. ما این آش را میگذاشتیم سرد شود و بعد به هشت قسمت تقسیم میکردیم. که به هر نفری تقریبا سه قاشق میرسید. به همین خاطر مجبور بودیم نانهایمان را خرد کنیم و داخل آش بریزیم تا گرسنگی را کمتر حس کنیم. برای ظهر هم یک بیل برنج برای هشت نفر میدادند. ولی برای شب غذایی نبود. از این رو با سبزیجاتی که در باغچه داشتیم، آشی درست میکردیم که یک بشقاب از آن سهم هشت نفر بود.
🍃🌷🍃
از وقتی فهمید از شوخی بدم نمیآید زیاد سر به سرم میگذاشت. یک روز وقتی وارد بازداشتگاه شدم، گفت: برای سلامتی آقا سید از یک تا ده بشمارید. اما بلافاصله شوخیاش را اصلاح کرد و گفت: برای سلامتی تنها سید بازداشگاه یک صلوات بلند بفرستید.
🍃🌷🍃
میان ما مرسوم است که به سادات احترام کنیم
🍃🌷🍃
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
صفحه قبل
۱
صفحه بعد