به قول معروف خوشبختی واقعی از خودِ آدم شروع میشه.
.ً..
«نمیشه اخراجم کنید.»
«کی گفته؟»
«نمیدونم، ولی...»
«خب اگه نمیدونی داری از چی حرف میزنی، چیزی نگو.»
«آره خب، ولی آخه اینکه مثل... مثل یک شغل نیست. عمو الیاس رو اخراج کردن، چون توی شرکتشون طرح تعدی... تعدی...»
«تعدیل نیرو اجرا شده بود.»
«همون.»
مادرش نفس عمیقی کشید. یک لحظه دست از اتو کشیدن برداشت، اتو را
Zahra
«گرسنهای؟»
گرسنه؟! میتوانست یک گاو را ببلعد!
Black
بعدش هم دعوایی به پا شده بود.
لبخندش را جمعوجور کرد و گفت: «شوخیه دیگه، مگه نه؟»
«خودت میدونی.»
دوباره لبخند زد و گفت: «آره، یه شوخیه.»
مادرش نگاهش کرد.
نگاهش کوتاه بود، خیلی کوتاه، فوقش چند ثانیه، اما موهای پشتِ گردن میگل سیخ شد. هیچوقت نشده بود که
Zahra
بود.
بعدش هم دعوایی به پا شده بود.
لبخندش را جمعوجور کرد و گفت: «شوخیه دیگه، مگه نه؟»
«خودت میدونی.»
دوباره لبخند زد و گفت: «آره، یه شوخیه.»
مادرش نگاهش کرد.
نگاهش کوتاه بود، خیلی کوتاه، فوقش چند ثانیه، اما موهای پشتِ گردن میگل سیخ شد. هیچوقت نشده بود که اینجوری جدی نگاهش کند، آن هم مادرش که دستکم دو سهبار در روز
Zahra
امضا موضوع مهمی بود و به هویتش در تمام عمر ربط داشت.
Black
خوشبختی واقعی از خودِ آدم شروع میشه.
Black
میگم: اول، این شوخی نیست؛ دوم، برو واسهٔ خودت دنبال سرپناه بگرد و تا دقیقهٔ نود منتظر نمون؛ سوم، بهت گفتم که قابلمذاکره نیست، مسئله یه قرارداد توی اتحادیهٔ کارگری که نیست. اینجا من رئیسم و دستور میدم و تو کارگری. معنیش اینه که من تصمیم میگیرم و تو هم میری. قبلاً هم تأکید کردم که جای اعتراض نیست.»
و این جمله به این معنی بود که این دعوا و مرافعه درست همین جا تمام میشد.
راهش را کشید و رفت.
Black
تو میرسی و من قبول میکنم ازت مراقبت کنم. تو رشد میکنی، مسئولیت کارهات رو بر عهده میگیری و من هم دوستت دارم. اما از اونجاییکه از وقتی به دنیا اومدی، داری این قرار رو یکجانبه زیر پا میذاری، من دیگه نمیتونم مثل قبل دوستت داشته باشم.»
Black
کوهی از لباسهای چروک یکطرفش بود و طرف دیگر، دو کپه لباسِ حسابی مرتب و اتوزده
Black